مکتب بوشهر /تاریخ اندیشه بوشهر

مکتب بوشهر / تاریخ اندیشه بوشهر

مکتب بوشهر /تاریخ اندیشه بوشهر

مکتب بوشهر / تاریخ اندیشه بوشهر

استاد، برداشت‌هایی از فلسفه در اذهان عمومی وجود دارد، اما طبیعی است که این برداشت‌ها متفاوت است می‌خواستیم بپرسیم که برداشت شما از مفهومی به نام فلسفه چیست؟


پاسخ من ممکن است تا حدودی ضدفلسفه تلقی شود ولی به گمان خودم اینطور نیست. همانطور که همه می‌دانند (و امیدوارم از شنیدن چندباره‌اش که برای انکار آن لازم است ملول نشوند) در عصر قدیم هر کسی در هر زمینه‌ای که دانش یا چیزی شبیه آن داشته، فیلسوف نامیده می‌شده اما آنچه در دنیای مدرن اتفاق افتاد، این بود که به تدریج و به ترتیب بخش‌هایی از دانش از بدنه اصلی جدا شدند و اعلام استقلال کردند. ابتدا مثلا نجوم و بعد از آن، فیزیک، شیمی، زیست‌شناسی و بعد هم علوم انسانی، مانند روانشناسی، جامعه‌شناسی و اقتصاد از آن جدا شدند و رفتند. مثل تعدادی شریک که با هم فروشگاهی تاسیس می‌کنند، اما بعد از مدتی به دلیل توسعه و تخصص اکثریت آنان جدا می‌شوند و فروشگاه خاص خودشان را درست می‌کنند و شما در انتها با یک فروشگاه‌ سنتی روبه‌رو هستید که اجناس محدودی در ته بساط آن پیدا می‌شود. این فروشگاه فلسفه است.


چرا باقی این فروشندگان از این فروشگاه تمثیلی شما نرفتند؟


اینها به دلایلی امکان استقلال برایشان فراهم نشده است. سه عامل نداشتن روشی برای سنجش مدعا، محدودیت توسعه مسائل و کمبود مشتری شرایطی را به وجود نیاورد که اینها هم مثل بقیه، فروشگاه خاص خودشان را تاسیس کنند


پس به تعبیر شما فلسفه قدیم، که کل دانش بشری محسوب می‌شد در دکانش باقی ماند ولی تعداد زیادی از عناصر تشکیل دهنده‌آن به استقلال رسیدند و رفتند؟


بله و آنهایی ماندند که گویا امکان نوعی استقلال و اسم و رسم مستقل در جهان جدید، جهان تجربه، برایشان وجود نداشت، مجموعه اینها آن چیزی است که ما الان به آن تحت عنوان فلسفه می‌پردازیم. یعنی عمدتاً اخلاق، زیبایی‌شناسی و شناخت‌شناسی که بنا به علل سه‌گانه‌ای که گفتم، شرایطی برایشان به وجود نیامد که مثل نجوم، فیزیک، شیمی یا زیست‌شناسی یا حتی اقتصاد و جامعه‌شناسی و روانشناسی بروند و یک بنگاه مستقل تأسیس کنند. فلسفه تقریباً عبارت است از علم ناکام. علمی که نتوانسته از موقعیت هیولایی اولیه فاصله زیادی بگیرد.


چه عواملی باعث شد تا شرایط مطلوب برای این مقوله‌ها بوجود نیاید تا آنها هم بتوانند مستقل شوند؟


همانطور که اشاره کردم عامل اول روش بود، یعنی آنها به روش‌هایی دست پیدا نکردند که بتوانند به کمک آن سخنانی بگویند که تا حدود قابل توجهی، قابل بررسی، رد و اثبات یا تقویت و تضعیف باشد. دوم توسعه بود، یعنی آنها به دلایل مختلف هیچ وقت با پرسش‌های متنوع و رو به گسترش مانند سایر علوم مواجه نشدند. سوال‌های علم اخلاق و شناخت‌شناسی، تفاوت شگرفی با سوال‌هایی که زمان افلاطون وجود داشت، ندارد. در حالی که فیزیک یا شیمی‌ امروز و حتی علوم انسانی معاصر با آنچه که در گذشته بود به طور شگرفی متفاوتند. عامل سوم هم محدودیت کارآمدی عملی و احساس نیاز بود. این بخش از دانش، مشتریان فراوانی نداشت تا تولیدکنندگان را تقویت و تشویق کند. داشتن مساله به صورت فزاینده و گسترنده، داشتن روش به نحوی که پاسخ‌ها و پرسش‌ها را تا حدود قابل توجهی آزمون‌پذیر کند و داشتن مشتری که احیانا حاضر باشد برای کسب آن هزینه بپردازد، چیزهایی بود که ایجاب کرد بعضی از رشته‌ها از دل آن علم مادر نخستین جدا شوند و در قالب دستگاه مستقلی رشد کنند.


یعنی مقولاتی مثل عرفان و اخلاق و نظایر آن، چیزهایی نیست که مردم نسبت به آنها احساس نیاز کنند؟


بله، ظاهرا احساس نیاز مردم به اینها که گفتید به اندازه سایر علوم نیست.


بسیاری از انسان‌ها احساسشان یا حتی مدعایشان این است که اگر نیاز هم داشته باشم، خودم مرتفع می‌کنم. بگذارید یک مثال برایتان بزنم اگر من و شما الان بخواهیم خانه بسازیم هیچ کدام احساس نمی‌کنیم که به مهندس سازه احتیاج نداریم، پول می‌دهیم و می‌گوییم که تیرهای این سقف‌ها و ستون را محاسبه کن. بعد اگر برویم سراغ مهندس معمار، کلی در کارش دخالت می‌کنیم، چرا، چون احساس می‌کنم خودم می‌فهمم، یا اصلا نمی‌رویم سراغ مهندس معمار. یعنی ممکن است احساس نیاز به آن علم داشته باشیم ولی خودمان را در آن صاحب‌نظر می‌دانیم، بعد نوبت به چیدمان خانه که رسید، اصلا نودونه درصد مردم ممکن است ندانند که یک شغلی هست که می‌آید در خانه شما و می‌گوید چه پرده‌ای بزن، چه مبلی بگیر، چه مدلی بچین. ببینید نکته اینجاست. شاید بخشی از مردم احساس کنند که به زیبایی‌شناسی و اخلاق به عنوان دانش احتیاج ندارند یا احتیاج ثانویه آنها است اما مشکل بزرگتر این است که وقتی هم احساس می‌کنند، می‌گویند خب، کی قرار است به من درس اخلاق بدهد، جنابعالی؟ نمی‌خواهم، خودم می‌دانم چه کار باید بکنم. چون گمانمان این است که اینها علومی توسعه یافته و تخصصی نیستند که کسی داعیه تخصص در آنها را داشته باشد.


اما در علوم مختلف همچنان نیاز به استفاده از پرسش‌های فلسفی مربوط به آن وجود دارد، الان ما فلسفه علم یا فلسفه ریاضی داریم، حتی فلسفه به شعبات مختلفی تبدیل شده است. یعنی آن سرچشمه همچنان زاینده است و احساس نیاز به فلسفیدن در شعبات دیگری از فروشگاه تمثیلی شما جدا شده اند، همچنان وجود دارد.


من منکر این نیستم. اگر به کلی منکر آن نیاز هم بشویم دیگر چیزی برای فلسفه باقی نمی‌ماند. ولی مشکل اینجاست که آن نیاز بیشتر مورد تاکید فلاسفه است تا دانشمندان. مثلا اگر با یک فیزیکدان صحبت کنید وی علی القاعده از نیاز به فیزیک نور، فیزیک الکتریسیته، فیزیک حرارت یا مثلاً شیمی-فیزیک یا ریاضیات کاربردی و... در پیشرفت کار خود صحبت می‌کند، اما به دشواری می‌توانید فیزیکدانی را پیدا کنید که معتقد باشد برای پیشرفت تحقیقات فیزیک نیاز به فیلسوفی هست که مقدمات علم‌ فیزیک و مباحث روشی مربوط به آن را توضیح دهد. در مورد الباقی فلسفه‌های مضاف هم گمان نمی‌کنم ماجرا خیلی متفاوت باشد. در مورد اخلاق و زیبایی شناسی هم همینطور است.


در همه این موارد نه تنها احساس نیاز کم است بلکه اگر نیازی هم باشد افراد معمولاً مدعی اند که پاسخ دادن به آن کار خودشان است. فیزیکدان حتی اگر احساس نیاز به بحث در باب روش پیدا کند، یا برخی از مردم اگر پاسخ به پرسش‌های ناظر به اخلاق و هنر را هم ضروری بدانند، بسا که خود را دارای شأنیت بیشتری برای پاسخ بدانند تا فیلسوفان را. البته گمان من این است که در این تلقی خود خیلی بر صواب نیستند. ولی درهر حال مساله این است که برای رواج یک شغل احساس نیاز باید در مشتری هم باشد نه فقط مورد تاکید فروشنده. آن قسمتی از فلسفه که در معنای امروزی‌اش باقی مانده، چنین چیزی است، احساس نیاز از سوی مشتری نیست بلکه از سوی خود تولید کننده است.


یعنی فلسفه به نظرشما مجموعه‌ای از علومی است که کارکرد موثر برای جامعه ندارد؟


من دقیق‌تر می‌گویم: بخش‌هایی از مرده ریگ دانش کهن، که در مساله‌هایشان، در پرسش و پاسخ‌هایشان، توسعه‌ای متناسب با سایر علوم ایجاد نشد، در روش‌شان شیوه‌ای که به اندازه کافی بتوانند اقناع کنند، ایجاد نشد و در یافتن مشتری و کسانی که احساس کنند به این نیاز دارند و طرفش بیایند خیلی موفق نبود.


در این موارد از کمبود مشتری گفتید مثلاً در اخلاق، اما کتاب‌هایی که در حوزه‌هایی خودشناسی، شادابی، زندگی، روانشناسی موفقیت منتشر می‌شوند، مشتریان فراوانی دارند؟


بله، دارید مساله ما را مخلوط می‌کنید، آن‌ها می‌خواهند ببینند چه‌جور می‌توانند شادتر و موفق‌تر بشوند، این اخلاق نیست.


اخلاق پس چیست؟


اخلاق کلاسیک که گویا می‌گوید باید شاد و موفق نبود و راه و چاه همین را هم نشان می‌دهد اما حتی اخلاق در روایت تجربه گرای آن، این است که چرا و چگونه می‌توان و می‌باید شاد و موفق بود ولی این صرفاً خودخواهانه نباشد. به قیمت هزینه سنگین بر دوش دیگران نباشد.


پس آن تعریف از فلسفه که به چیستی‌ها می‌پردازد و امور را کلی مطرح می‌کند چه می‌شود؟


اینها را دیگر نگویید، خیلی از تاریخ اعتبارش گذشته. علم هم به چیستی می‌پردازد، مثلا وقتی شما می‌گویید اسیدسولفوریک از گوگرد و اکسیژن و هیدروژن ساخته شده و فلان خواص را دارد، چیستی آن را تعریف می‌کنید. کلی را هم فراموش کنید. کلی مال وقتی بود که دانش عبارت بود از استدلال از راه دور. کلی که رفت علم الاشیا و علم النفس و علم الحیات (فیزیک، روانشناسی و زیست شناسی) آمد. فلسفه، در این معنا، یعنی علم کلی. و علم کلی یعنی شبه دانش نارس نخستین. علم و فلسفه دو رقیب نیستند. فلسفه، در این معنا، پدر پیری است که تاج سلطنتش را باید به فرزند جوان بدهد و دست از جهان بدارد. نه اینکه مثل کاووس برای اسفندیار توطئه بچیند. علم ققنوسی است که از خاکستر فلسفه بیرون آمد. کلی رفت جزیی آمد.


با این وصف از فلسفه چه می‌ماند؟


آنچه اینک می‌توان فلسفه نامید عبارت است از بخش‌هایی از دانش که نتوانسته است همپای دیگر اقسام آن تجربی باشد.


با شرایطی که شما از فلسفه امروز ترسیم کردید، با این حوزه اندیشه چه کار می‌شود کرد؟


هیچ الا اینکه اجازه دهیم ولو افتان و خیزان همان مسیر را برود. یعنی به کاروان تجربه بپیوندد. البته امیدوارم نگویید فلسفه اساساً به مسائلی می‌پردازد که تجربی نیست. چیزی که تجربی نیست، نیست. یا لااقل موضوع شناخت نیست. بزرگانی درین خصوص تلاش کردند و تا حدود زیادی هم موفق شدند، «هابز»، «هیوم»، «اسمیت» «بنتام» و «میل» از این افراد بودند. اینان تقریبا همزمان با آن موقع که امثال گالیله و نیوتن فهمیدند که فیزیک آن چیزی نیست که ارسطو می‌گفت، فهمیدند که اخلاق هم همین‌طور است، هنر هم همین‌طور است، سیاست هم. یعنی در اینها هم باید از کلی گویی رفت به سمت مشاهده و آزمون. بزرگترین اینها، یکی «هابز» و دیگری «هیوم»، رفتند به سمتی که هنر، اخلاق و شناخت را که در بساط فلسفه (یعنی علم تجربی نشده) باقی مانده بود، به همان سمتی بکشانندش که از لحاظ روش سخنانی بگوید، مشاهدتی‌تر، کنترل‌پذیرتر، دقت‌پذیرتر باشد و تا حدود زیادی هم موفق شدند. البته شک نیست که میزان تجربی شدن اخلاق و سیاست و...، در حد فیزیک و شیمی یا دقیقاً مشابه شیوه‌های آنها نیست. بنابراین این علوم شاید هیچ وقت با علوم دیگر که رفتند و استقلال پیدا کردند قابل مقایسه نباشند. تا حدی به همین سبب هم اینها در بساط چیزی به نام فلسفه مانده‌اند. منتهی این فلسفه تا جایی که بتواند از حیث روش و معیار سنجش برود و به تجربه نزدیک شود به نظر من می‌تواند اعتبار داشته باشد. در این صورت چه بسا در آینده فلسفه هر چیزی بخش نظری‌تر همان رشته تلقی شود نه چیزی مستقل.


 


آقای دکتر اگر ما به دوره قدیم نگاه بکنیم، همان جایی که آن فروشگاه کلان بود، نوعی مطلق اندیشی و آزمون ناپذیری می‌بینیم این نوع نگرش فضای فلسفی آن موقع را می‌سازد، اما الان انسانها از کوچک و بزرگ، دیگر اگر مدعایی سنجش‌پذیر نباشد، استدلال‌پذیر نباشد، از احکام قطعی و عینی دور یا با آن متعارض باشد، نمی‌پذیرند. این نگاه، نگاه فلسفی امروز نیست؟


ببینید هر عقل سلیم به معنای معمولی کلمه این حرف شما را تصدیق خواهد کرد، یعنی آدم‌ها همه‌شان، هر حرفی به آنها بزنی می‌خواهند که مفاهیم و مفردات آن حرف در قالب درک تجربی تعریف شده باشد و اصل مدعا تا حدود ممکن، قابل بررسی مشاهدتی. حال راجع به طبیعت باشد یا اقتصاد یا فوتبال. تا اینجا مشکلی نیست. حال اگر بگویید که یک روح وجود دارد، یک وجدان وجود دارد، یک چیزی به نام زیبایی وجود دارد، یک چیزی به نام نیکی وجود دارد، بسیاری از فلاسفه معتقدند که این دیگر فرق دارد، کار فحص عقلی است و به کلی با آنچه دانشمندان و مردم عادی در سروکار با امور عینی و تجربی رفتار می‌کنند متفاوت است.


اما فیلسوفان تجربی گمان دارند باز هم آن فرد دارای عقل سلیم از شما خواهد خواست، که اینها را برایش تعریف کنید. مثلا اگر بگویید زیبایی مثل آهو، مثل قرقاول، مثل چشم‌اندازی از جنگل و دریا، مثل صدای بلبل، که دلپذیر است، قبول می‌کند، اما اگر بگویید در زیبایی یک چیزی هست که نمی‌شود آن را تعریف کرد می‌گوید خب، به من چه، این تعریف به چه درد من می‌خورد. همین طور در مورد خوبی یا عدالت. برخورد یک عقل سلیم به معنای حداقلی کلمه همین است ولی ببینید که جمع کثیری از فیلسوفان موفق شدند موضوعات زیادی را از شمول نگاه معقول (یعنی تجربی) بیرون ببرند و بسپارند به دست نوعی بازی زبانی نامفهوم و نه‌تنها موفق شدند (با ایجاد یک فضای دیسکورسیو) حرف‌های خودشان را به صورت حرف‌های جدی پیش ببرند، بلکه حرف‌های طرف مقابل را تمسخر کنند، یعنی اگر شما بگویید مثلا مجسمه داوود از میکل آنژ، یک نمونه زیبایی مردانه است،شاید تمسخر شوید.


یعنی آیا ما می‌توانیم بگوییم زیبایی یعنی مجسمه داوود؟


نه نه، من در اینجا اصلا وارد بحث‌های فنی نمی‌خواهم بشوم، آنها پیچیدگی‌های خاص خودش را دارد، فقط می‌خواهم بگویم از نگاه عقل سلیم (که به رغم پیچیدگی‌هایش بر معنای ساده‌ای از آن نمی‌توان توافق نکرد) بحث در زیبایی هم باید نسبتی با تجربه عمومی آن داشته باشد ولی البته پیچیدگی بحث تعریف فقط در مسائل فلسفی چون خوبی و زیبایی نیست. شما در فیزیک هم وارد شوید همین قصه تکرار می‌شود، آنجا می‌شود سوال کرد که آیا آب یعنی H2o؟ یعنی اگر ما جایی رفتیم چیزی را آزمایش کردیم، تجزیه کردیم، دو تا h بوده و یک o ولی مثلا بو می‌داد، شفاف نبود یا سیال نبود، آن آب است؟ برعکس، اگر یک چیزی را پیدا کردیم تمام اوصاف آب را داشت ولی تجزیه‌اش کردیم و سه تا h و یک o بود چه؟


ولی نمی‌شود مفاهیمی چون زیبایی را به چند مشاهده یا سلیقه خاص فروکاست.


من اینجا در مقام تعریف زیبایی نبودم، من در مقام ارائه یک روش بودم که یک عقل سلیم به چه صورت به مفهومی مثل زیبایی نزدیک می‌شود. همانطور که وقتی می‌خواهید یک شیی فیزیکی را تعریف کنید با دادن توضیحاتی در مورد شکل و شمایل و جنس و مواد تشکیل دهنده و کارکرد و کاربرد آن، با تکیه بر عرف رایج، ارائه می‌کنید در موضوعات اصطلاحاً فلسفی مثل زیبایی و نیکی و عدالت هم چاره‌ای جز این نیست و این همان کاری است که فیلسوفان تجربی انگلستان کردند. شما مطرح کردید که برای تعریف دقیق و درست آن به این مثال‌ها نمی‌شود اکتفا کرد، بله درست است اکتفا نمی‌توان کرد ولی مسیر همین است. هر موضوع دیگری هم که بگویید، ما در تعریفش همین کار را می‌کنیم، یعنی اول مصداق‌ها و اوصاف آشنای آن را برمی شماریم اما در ادامه اگر خواستید دقیق‌تر و جامع‌تر سخن بگویید به مشکل بر می‌خورید. این به مشکل پیچیدگی برخوردن معنایش این نیست که روش تجربی در فلسفه ساده ساز، ساده لوح یا غلط است. در موضوعات دیگر، علمی یا عرفی، هم همینجور ساده و مبنی بر مشاهده‌های اولیه و مصادیق آغاز می‌کنیم و همین جور هم در ادامه و تدقیق به مشکل می‌خوریم.


فرض کنید کسی بخواهد صندلی را تعریف کند، معمولاً این‌گونه شروع می‌کند که صندلی چیزی است که از دو، سه بخش تشکیل شده، یک پایه‌ای دارد، یک قسمتی که روی آن می‌نشینند، مثلا می‌تواند چوبی باشد، آهنی باشد و ممکن است نمونه‌هایی از آن را هم نشان دهید. در شرایط عادی بسیاری این را از شما می‌پذیرند و بر اساس آن درک متقابل دارند. حال اگر خواستید بروید جلو و دقیق‌ترش کنید و استثناها را بررسی کنید و اشکالات را پاسخ دهید آن وقت جایی می‌رسید که تعریف شما بین یک صندلی و سه‌پایه و نیمکت و سکو می‌چرخد. این مشکل همان قدر راجع به صندلی مصداق دارد که راجع به زیبایی که راجع به آب یا اینرسی و...


آن فلسفه‌ای که علم خام جنینی بود وقتی رشته‌های متفاوت آن جدا شدند از شرح همان اوصاف اولیه تجربی (گاهی ساده و خنده دار) شروع کردند و پیش رفتند. در ته بساط امروزین فلسفه هم، در شناخت خیر و زیبایی و عدل و... هم، راهی جز این نیست. تعریف پیچیده و متافیزیکال این امور و تمسخر مشاهدات و مصادیق، تفاوتی با کار کسانی ندارد که قبل از تفکیک علوم، راجع به کواکب و اشکال و اندازه و قواعد حرکت آنها با همان معیارها حرفهایی می‌زدند که بیشتر در دایره شعر می‌گنجید تا دانش.


موجود در فلسفه جوری است که آنقدر مصداق پذیر نیستند، یعنی به نوعی ورای فیزیک هستند.


چیزی که مصداق نداشته باشد، تعریف نپذیرد و نتوان آن را به صورت عینی بررسی کرد، آن چیز نیست یا اگر هم هست ما سروکار چندانی با آن نداریم، یا اگر داریم در تخیل و هنر و... است نه در مقام درک و فهم. ولی این هست که اخلاق و زیبایی‌شناسی و به دشواری بیشتری به بعضی از بررسی‌های عینی‌تر وتجربی‌تر تن می‌دهند.


آیا منظور شما این است که فلسفه به سمت فیزیک برود؟


در کتاب «عدم قطعیت» گفته‌ام، پیشگامانی بودند در قرن نوزدهم که آرمان «فیزیک سوسیال» را دنبال می‌کردند. همین طور «ریاضیات اخلاق». نه، منظور من این نیست. ولی این توضیح هم لازم است که درک ما از علم هم گاه غیر دقیق است. علم، تکنولوژی نیست و قواعد موجود در کتاب‌های درسی هم نیست. تصور ما از دقت بسیار علم ناشی از این اختلاط است. تصویر دقیق‌تر علم (فیزیک شیمی...) در پایان‌نامه‌های دکتری است یا در مقاله‌هایی است که در ژورنال‌ها و کنفرانس‌های دانشگاهی عرضه می‌شود که بیش از آنچه گمان می‌کنیم با اختلاف نظر و عدم دقت و قضاوت‌های متعارض روبروست. متقابلاً موضوعات باقیمانده در حوزه فلسفه هم، اگر معیار بحث تجربه باشد، چندان که مشهور است موضوع مطلق اختلاف نیست. بنابراین نه فیزیک و شیمی چندان دقیق است که گمان می‌رود، نه اخلاق و زیبایی شناسی چندان سلیقه‌ای و فردی که گمان می‌رود. هرچند البته فاصله و فرق میان آنها مسلم است. من دنبال این نیستم که اخلاق بشود فیزیک ولی اخلاق و هر رشته دیگری هیچ چاره‌ای ندارد جز اینکه همان راه را برود. همان راه را رفتن به همان هدف رسیدن نیست، شما باید در هر زمینه‌ای تا جایی که امکان دارد سعی کنید که تجربی‌تر و عینی‌تر و تست‌پذیرتر برخورد کنید، در خود فیزیک هم یک بخش‌هایی از آن بیشتر به این ویژگی‌ها نزدیک‌اند بخش‌هایی کمتر.


آیا این نگاه به فلسفه در جهان موفق بوده است؟


موفق به این معنا که ایده خود را در اذهان کثرت گسترده‌ای از مردمان و فرهیختگان رسوخ داده‌اند آری اما از منظر دیسکورس فلسفی و شأن و شهرت نه چندان. هنوز هم فیلسوف بزرگ، یعنی مبهم نویس و کلی گو و تحقیرگر علم و تجربه. کسی که رقیب دانشمند است و به مسائلی بکلی متفاوت با روشی متفاوت می‌پردازد.


می‌توانید در فیلسوفان معاصر با الگویی که شما از فلسفه دارید از افرادی نام ببرید؟


در حوزه انگلیسی زبان چهره‌های نامبردار قرن گذشته آنها، مثلا می‌تواند راسل باشد، می‌تواند مور باشد، در یک جلوه‌هایی از آن می‌تواند حتی ویتگنشتاین باشد و نیز کسانی چون رایل و آستین. نیز پراگماتیست‌های آمریکایی مثل دیویی، مثل جیمز، حتی تا حدی مثل رورتی، اینها کسانی هستند که به نظر من این را پذیرفته‌اند که فلسفه باید بیاید به سمت تجربه‌گرایی، عمل‌گرایی و آزمون‌پذیری، در مقابل اینها سنت غالب فرانسوی و آلمانی، تحت عناوین ایده‌آلیسم پست مدرنیسم یا ساختارگرایی و امثال اینها یا مارکسیسم، نئومارکسیسم، مکتب انتقادی، حتی بعضی چیزهایی که نام‌های قشنگی دارند مثل «چندفرهنگ‌گرایی» و امثال اینها، قرار دارد. البته ممکن است برخی از آنها تجربه گرایی را به شکل نویی مدنظر قرار داده باشند و صرفا با استدلال محض کار نکنند ولی نهایتا این است که دشوار می‌شود فهمید که چه می‌گویند و ما اگر که کتاب‌های آنها را بخوانیم و بفهمیم، از فردا چه تغییری در ما حاصل می‌شود یعنی چه جور راجع به مسائل فکر می‌کنیم که متفاوت است و این نوع فکر کردن چه تغییری در عمل ما ایجاد می‌کند یا در نگاه ما به دنیا ایجاد می‌کند که می‌تواند وضعیت ما را تغییر بدهد و بهبود بخشد، اینها معلوم نیست.


من در یک مراسم دفاع رساله این را به صراحت گفتم که مارکس اگرچه مشکلات زیادی را در دنیای ما آفرید ولی معلوم بود چه دارد می‌گوید، خیلی دقیق و روشن، اما در مورد پیروان آن که فوکو باشد یا دریدا باشد نمی‌شود فهمید چه می‌گویند، من از طرفداران و پیروان آنها سوال می‌کنم که بگو به من فلسفه اینان در باره اینکه از فردا چه چیز را چه جور بشناسیم و چه جور عمل کنیم، چه می‌گوید؟ فقط نقد و نفی: هر چیزی که فکر می‌کنی حقیقت است، نیست. هر چی که فکر می‌کنی نظم است، نیست. هر چه را فکر کنی علمی است، نیست. هر چه را که فکر کنی عدالت است، نیست. اینها چه مشکلی از ما حل می‌کنند؟


بپردازیم به فلسفه در ایران؟


آن فروشگاهی که گفتم در میان اغلب فلاسفه ایرانی خصوصاً در میان دانشگاهیان با چشمی که من گفتم دیده نمی‌شود. آن را بنگاهی مستقل و محتشم می‌دانند که کالایی در آن عرضه می‌شود که دانش تجربی در برابر آن چیز قابل اعتنایی نیست که نیاز اصلی و اساس انسان را به برخی دانستنها با روشی کاملاً انحصاری و کارآمد پاسخ می‌دهد. از نگاه این بزرگان فلسفه (لااقل اولاً اگر نه کلاً) یعنی متافیزیک، یعنی فلسفه یونانی، یعنی فلسفه آلمانی.


در فوق‌لیسانس فلسفه غرب، افلاطون داریم ارسطو داریم. هگل و کانت هر کدام دو یا چهار واحد. اما کل فلسفه تجربی انگلستان دو واحد اختیاری است که معمولا هم عرضه نمی‌شود.


چندی پیش که من همین درس را تدریس می‌کردم، دانشجویی از دانشگاه دیگری آمد پیش من، گفت من می‌خواهم کلاس‌های شما را آزاد بیایم و شرکت کنم. گفت من به مدیر گروه دانشکده خودمان گفتم که چرا واحد درسی فلسفه تجربی انگلستان را ارائه نمی‌کنید، گفت انگلیسی‌ها آدم‌های بی‌دردی هستند، ما چون آدم‌های دردمندی هستیم باید فلسفه آلمانی بخوانیم. گفتم اتفاقا آن استاد درست می‌گوید، انصافا در فلسفه آلمانی برای هر دردی هم دوا هست، مثلا هگل، هم فاشیست‌ها از آن استفاده کردند هم کمونیست‌ها. هردو دردهایشان را با آن درمان کردند. گرچه شاید آن دردها اساساً بی درمان بود. چنان که گفته‌اند در نبرد استالینگراد، جنگ جهانی دوم، یک میلیون نفر در جنگ بین چپ هگلی و راست‌هگلی کشته شدند.


شک نیست که آموزه‌های از این دست نمی‌تواند در این نوع نگاه خلاصه شود. البته ظرافت‌های بسیار هست. اما اولاً این شیوه بالقوه خطرناک است چون بدون برخی ملاحظات تجربه محور فرمان‌هایی می‌دهد که گاه به بهای سنگین تمام شده. دوماً نسبت به زمان و توانی که می‌گیرد معلوم نیست چقدر نتیجه داشته باشد. گاه نتیجه فکری آن بیشتر تقویت قوه فکر کردن است چنان که از شطرنج یا ریاضیات یا جورچین‌های دشوار حاصل می‌شود. سوماً به شدت دلبخواهانه است و استدلال در آن در خلایی رها می‌شود که تقریباً هر چیزی را می‌شود گفت و پای آن ایستاد.


چندی قبل هم کنگره‌ای هم برای هگل در یکی از دانشگاه‌ها برگزار شد؟


بله به مناسبت دویستمین سالگرد انتشار فنومنولوژی روح. شاید آنقدر که برخی شرکت کنندگان در آن کنگره دچار هیجان و التهاب شدند در کنگره حافظ و سعدی اگر بودند نمی‌شدند. در انتهای مراسم یکی شعر می‌خواند، یکی آیه‌ای زمزمه می‌کرد و حتی یکی دو نفر از شدت همدلی و احساس مساعد، انگار در مرز گریه بودند، چرا، لااقل یک قسم به این جهت که بعضاً سخنانی است مبهم که با فرهنگ کلامی مبهم و عرفانی مبهم ما متناسب است و چون دست در تفسیر آن و سخن فرسایی ذیل آن باز است و نیز با امیال ماجراجویانه زیر و زبرساز و نیز با تخیل و هنر همسازتر است و نیز از این جهت که درک آن دشوارتر و لاجرم تخصص در آن احترام برانگیزتر است.


در مورد فیلسوفان ایرانی نمونه‌هایی را می‌توانید بگویید که به سمت تجربی کردن فلسفه رفته باشند؟


از کسانی که در قامت فیلسوف ایرانی می‌شناسیم بسیاری، در فلسفه آنتیک و قرون‌وسطی تخصص دارند، یعنی فلسفه‌ای که ارکان آن عبارتند از افلاطون و ارسطو، آگوستین و توماس. گاهی هم سعی کرده‌اند آن تفکرات را با آموزه‌های عرفانی، هندی یا حتی اسلامی، ترکیب کنند. قسمی از فلاسفه ایرانی هم به مطالعه فلسفه عصر مدرن رو کردند اما غالباً سراغ فیلسوفان ایده‌آلیست، مثل هگل رفتند. برخی از این بزرگان حتی سراغ کسانی مثل کانت و دکارت هم می‌روند که دووجهی‌اند، بیشتر یا تماماً به وجه ایدآلیستی اندیشه آنان توجه می‌کنند. (به نظرم دکارت کسی است که در ایران در حق او جفا شده. فیلسوفی که به جز در یکی دو مورد یعنی بحث خداشناسی و بحث ذهن، در بقیه حوزه‌ها، خصوصاً در شناخت جهان فیزیکی، به شدت ماتریالیست و اثرکتیوسیت است که گاهی به نظر می‌آید حتی ممکن است افراطی تلقی شود ولی در ایران فقط آن جنبه‌اش تاکید شده است.) در ایران غالب اساتید معظم فلسفه چنین گمان می‌کنند که وقتشان شریف تر از آن است که برای مطالعه و تدریس فلسفه انگلیسی آمریکایی هدر شود. به جز چند استثنا که معمولاً از امکان فعالیت جدی در فضای آکادمیک ایران هم برخوردار نیستند، فلسفه تحلیلی و فلسفه تجربی در میان فلاسفه ایرانی معمولاً مطرود یا مقهور است.


در شرایطی که دنیایی که عملا در آن زندگی می‌کنیم جهان سنجش، منطق، آزمون، تجربه و وضوح است، چرا گرایش فلسفی ما نقطه مقابل آن است؟


این پارادوکس کشنده‌ وجود دارد که تمام کسانی که علم و تکنولوژی، فرهنگ مدرن و به‌خصوص روحیه انگلیسی‌ آمریکایی‌ را نقد، رد، تمسخر و تحقیر می‌کنند در مواجهه با برخی مسائل عینی، مثلاً بیماری، در مراجعه به آنها تردید نمی‌کنند. اما از این که بگذریم یک علتش این است که در فلسفه‌های مبهم فوایدی وجود دارد که بعضی‌ها بنابر شخصیت‌شان یا موقعیت‌شان، به سراغ آن می‌روند. فلسفه تجربه‌گرا به شما نشان می‌دهد که آدم در این دنیا محدودیت‌هایش خیلی زیاد است و خیلی از مشکلات ما به ساخت این جهان و ساخت بنیادین انسان برمی‌گردد که ما فقط کارهای کوچک و اصلاحات محدود می‌توانیم انجام دهیم. برای خیلی از آدم‌ها این جالب نیست. به دو معنا جالب نیست. عده‌ای هستند که بیشتر اهل عمل آن هم عمل رادیکال هستند. تفکراتشان ناظر بر عمل بنیادی است و می‌خواهند دنیا را زیر و زبر کنند.


بنابراین می‌روند سراغ فلسفه‌هایی که در آنها، همان‌طور که شما به راحتی می‌توانید معشوق خود را به ماه تشبیه کنید یا قهرمان خودت را به شیر یا اژدها، بر همان نهج و به همان سادگی برنامه انقلاب و از نو بازپردازی عالم می‌ریزند. همچون در فلسفه‌های مارکسیسم و نازیسم و بعضی روایات بنیادگرایی. بعضی‌ هم هستند که ممکن است زیاد به کار دنیا و تغییر آن کاری نداشته باشند ولی دوست دارند بیشتر در تخیل خود فرو بروند، تا واقعیت عینی و تجربی این دنیا را احساس کنند. یعنی یا یک گرایش هنری، عرفانی، تخیلی، توهمی است که باعث می‌شود که آن فلسفه‌ها جذاب‌تر باشند یا یک گرایش تغییر بنیادین عالم و آدم به هر قیمت.


آیا می‌شود این دو گرایش را از انسان بگیریم؟ تخیل و تغییر را؟


نه. ولی هر کاری راهی دارد. هنر را برای این گذاشته اند، هیچ کس نمی‌گوید که چرا فردوسی گفته: دونیزه، دوبازو، دو مرد دلیر/ یکی اژدها و یکی نره شیر. هیچ کس انتقاد نمی‌کند به حافظ که چرا می‌گویی، سروی چو تو بوستان ندارد/ ماهی چو تو آسمان ندارد. هیچ کس نمی‌گوید، ماه چیست، سرو کدام است؟ چه نسبتی میان این اشیا و انسان وجود دارد؟ چون هنر جای این کارهاست، جای تخیل است، جای خلاقیت است، جایی که محدودیت‌های زندگی را جبران کنی. شعر، داستان، نقاشی، مجسمه، موسیقی از این قبیل هستند.


حتی بخش‌هایی از عرفان اگر که ترجمه اجتماعی سیاسی نشود، مال این است. شما می‌توانید به خاطر اینکه دوست ندارید محدودیت‌های انسانی را تحمل کنید چنان تخیل کنید که گویی همه چیز به هم عشق می‌ورزد، همه چیز زیبا و قشنگ است، همه چیز رو به هدفی دارد، اشکالی ندارد ولی اگر بخواهیم اینها را به عنوان آموزه‌های سیاسی و اجتماعی به مردم بگوییم، بعد نتایجی از آن در می‌آید که خیلی خطرناک است، کسی نمی‌گوید ممنوع است ولی آنها جای خاص دارد، فلسفه، هنر نیست. اما در مورد تغییر، اگر منظور زیروزبرسازی است این هم جایش همان قوه وهمیه است. در مکاتب هنری همچون سوررئالیسم می‌توان دنیای دیگری طراحی کرد گرچه اجرا نمی‌توان. اما اگر تغییر ممکن منظور باشد، راهش همان است که فیلسوفان انگلیسی همچون اسمیت و هیوم و میل گفته‌اند.


در حال حاضر مسیر اندیشه فلسفی در را در چه وضعی می‌بینید؟


من خوشبین هستم، البته آن دیسکورسی که گفتم به قوت خود باقی است ولی از قوت آن کاسته شده. تقریبا از دهه هفتاد میلادی به این طرف آن ابهت و عظمتی که وجود داشت، شکسته شده است. شاید شکل عالی آن در اتفاقات می‌68 است که در آلمان و فرانسه و تا حدی هم آمریکا افتاد و دیگر آن شکوه و عظمت و آن اقتداری که آن تفکرات داشت افول کرد ولی باز هم غلبه تفکر روشنفکری به معنای عام کلمه همان نگاه است. بیشتر با نظریه‌های زیروزبرساز، جذاب، انتزاعی، کلان‌نگر، به مسائل نگاه می‌کنند. ولی من به طور کلی احساسم این است که (لااقل در غیاب بحرانهای بزرگ ویرانگر اقتصادی و محیطی) دنیا به همان سمت و سوهایی می‌رود که مورد انتقاد شدید همین فلسفه‌هاست، یعنی دموکراسی، لیبرالیسم، پوزیتیویسم. از قرائن چنین برمی آید که فلسفه در آینده بیشتر در پی ارائه تعاریف معقول و معتدلی از عدالت و آزادی است. و البته از هنر هم برای تسکین محدودیت‌های خود غافل نیست.

مصاحبه شونده دکتر مرتضی مردیها


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۴:۲۲
mahmood kangani

 به ما می‌گوید که انرژی و ماده قابل تبدیل به یکدیگر هستند، اگرچه سال‌ها است از لحاظ تئوری این حقیقت را می‌دانیم اما از نظر تجربی موفقیت چندانی در تبدیل انرژی به ماده به دست نیامده است، حال به نظر می‌رسد با کشف روش تولید ماده از نور دانشمندان تا یک قدمی رسیدن به این یافته‌ی بزرگ نزدیک شده‌اند؛ 


چگونه ممکن است ذرات عجیب و بی وزن نور به هم بپیوندند و مولکولی را تشکیل دهند، و نیروهای عجیب میان اتم‌ها شکل بگیرد. الکسی گورشکاو از دانشگاه مریلند ایالات متحده می‌گوید:


چیزی که تا کنون از تبدیل نور به دست آورده‌ایم نوعی شناخته شده از مولکول نیست اما ساختاری شبیه به مولکول‌های شناخته شده دارد، ما در حال یادگیری چگونگی ساخت ساختارهای پیچیده‌تری از نور هستیم که به تشکیل ماده‌ منتهی خواهد شد. ما برای اولین بار موفق شدیم دو فوتون را در فاصله‌ای محدود به یکدیگر متصل کنیم.

این روش در تئوری نشان می‌دهد که چگونه دو ذره‌ی نور یا فوتون می‌توانند در در طول موجی متناسب و در فاصله‌ای کوتاه از یکدیگر، بدون اینکه به یکدیگر قفل شوند تا زمانی نامتناهی در کنار یکدیگر حرکت کنند. ایده‌ی این روش از تحقیقی نشأت گرفته که نشان می‌دهد دو فوتون می‌توانند در هنگام حرکت از درون نوعی گاز به یکدیگر متصل شوند. با تنظیمات خاصی در این فرآیند دانشمندان موفق شده‌اند فوتون‌ها را در کنار یکدیگر قرار بدهند و این درست شبیه به حالتی است که دو اتم هیدروژن در کنار یکدیگر مولکول هیدروژن را تشکیل می‌دهند.




پس چه زمانی خواهیم توانست از نور موادی واقعی خلق کنیم؟ چالش پیش رو چگونه اعمال کردن این روش و ایجاد شرایطی است که فوتون‌ها برای قرار گرفتن در کنار یکدیگر نیاز دارند؛ به عنوان مثال وقتی در سال ۲۰۱۳ دانشمندان موفق شدند اولین اتصال میان فوتون‌ها را ایجاد کنند، آن‌ها مجبور بودند جفت پرتوهایی از فوتون‌ها که در اینجا لیزر آبی با طول موج خاص ۴۷۹ نانومتر بود را از درون گاز به شدت سردی از اتم‌های روبیدیوم شلیک کنند. این کار سرعت فوتون‌ها را کم کرده وباعث تسهیل اتصال آن‌ها به یکدیگر به وسیله‌ی نیروی جاذبه‌ی میانشان و ایجاد فرآیند تبدیل کوانتوم مکانیکی جفت شدن شد. گورشکاو در این باره می‌گوید:


چسباندن فوتون‌ها به یکدیگر به هیچ وجه کاری آسان نیست چرا که به طور معمول آن‌ها از یکدیگر بدون هیچ تعاملی عبور می‌کنند، با این حال هر فوتون دارای یک میدان الکترومغناطیسی است که می‌تواند محیط اطراف خود را تغییر دهد. این تغییرات می‌تواند بر روی فوتون نزدیک به آن اثر بگذارد و ارتباط متقابل موثری میان آن‌ها ایجاد کند. اگرچه به طور معمول این اثر بسیار ضعیف است اما به وسیله‌ی یک رسانای مناسب می‌توان تا حد زیادی آن را افزایش داد.



به عنوان موردی کاربردی از این فرآیند می‌توان به تولید کامپیوترهایی با سرعت نور اشاره کرد. دانشمندان در سراسر جهان مشغول کار برای تولید کامپیوترهایی سریع‌تر هستند و هیچ چیزی سریع‌تر از سرعت نور برای انتقال اطلاعات وجود ندارد. راجش منون از دانشگاه یوتای ایالات متحده که مشغول کار بر روی نوع جدیدی از تراشه‌ی سیلیکونی برای کامپیوترهای مبتنی بر نور است در این باره می‌گوید:


اطلاعات نوری هنگامی که به کامپیوتر شما برسند باید به الکترون تبدیل شوند و همین گلوگاه سرعت خواهد بود، ما بر روی سیستمی کار می‌کنیم که تمام مراحل آن بر پایه‌ی نور باشد.

با اتصال و جفت کردن فوتون‌ها دانشمندان خواهند توانست از این روش برای پردازش اطلاعات استفاده کنند، و در نهایت این فرآیند می‌تواند انرژی و زمانی که برای تبدیل اطلاعات کابل‌های نوری به الکترون و دریافت و پردازش آن‌ها توسط سیستم‌های بر پایه‌ی الکتریسیته صرف می‌شود را به طور کامل از میان بردارد. فوتون‌ها وزن ندازند و با حداکثر سرعت شناخته شده حرکت می‌کنند، پس کاهش سرعت آن‌ها و ایجاد اتصال میانشان می‌تواند رازهای دیگری از فیزیک را آشکار کند.

از سایت زومیت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۲:۵۸
mahmood kangani

. ﺳﻨﺖ ﻋﺒﺮﯼ

ﺳﻨﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﺎﻅ ﻭﺟﻮﺩ- ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ، ‏« ﺗﺌﻮﻟﻮﮊﯾﮏ‏» ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ

ﺍﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﻪ ﺑﻨﯿﺎﺩﯼ¬ ﺗﺮﯾﻦ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ‏«ﺳﺎﺣﺖ ﺍﻟﻮﻫﯿﺖ ‏»

ﺩﺍﻧﺴﺘﻪ، ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺍﺻﯿﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺎﻟﻢ ﻏﯿﺮﺍﻟﻮﻫﯽ ﻗﺎﺋﻞ ﻧﯿﺴﺖ. ﺍﯾﻦ

ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﻨﺖ ﻣﺘﺎﻓﯿﺰﯾﮑﯽ ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ، ﺑﻪ ﻟﺤﺎﻅ ﺍﻧﺘﻮﻟﻮﮊﯾﮏ

ﺳﻨﺘﯽ ‏«ﮐﺎﺳﻤﻮﻟﻮﮊﯾﮏ ‏» ﺍﺳﺖ، ﯾﻌﻨﯽ ‏« ﮐﺎﺳﻤﻮﺱ ﯾﺎ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ

ﮐﯿﻬﺎﻧﯽ‏» ﺭﺍ ﺍﺻﯿﻞ ¬ﺗﺮﯾﻦ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺟﻬﺎﻥ ﺗﻠﻘﯽ ﻣﯽ¬ ﮐﻨﺪ . ﻟﺬﺍ

ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺍﺻﯿﻞ ﻭ ﺑﻨﯿﺎﺩﯾﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺳﻨﺖ ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ

ﺍﺳﺖ . ﺑﻪ ﺗﺒﻊ ﺍﯾﻦ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺩﺭ ﻧﻮﻉ ﻭﺟﻮﺩﺷﻨﺎﺳﯽ، ﻣﺒﺎﻧﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ-

ﺷﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ¬ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﻧﯿﺰ ﻧﻈﺎﻡ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﯿﺰ

ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ¬ﺍﻧﺪ. ﺩﺭ ﺳﻨﺖ ﻋﺒﺮﯼ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﻭ ﻣﻌﻨﺎ ﻭ ﻏﺎﯾﺖ

ﺩﺍﻧﺶ ﻧﯿﻞ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻓﺖ¬ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺳﺎﺣﺖ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺑﻨﯿﺎﺩﯾﻦ

ﺟﻬﺎﻥ، ﯾﻌﻨﯽ ﺳﺎﺣﺖ ﺍﻟﻮﻫﯿﺖ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﻨﺖ ﻣﺘﺎﻓﯿﺰﯾﮏ

ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ ﻭ ﻋﻘﻼﻧﯿﺖ ﺟﺪﯾﺪ ﺣﺎﺻﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﺖ، ﻣﺘﻌﻠَّﻖ ﺍﺻﻠﯽ ﻋﻠﻢ ﻭ

ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺑﺸﺮﯼ ﮐﺎﺳﻤﻮﺱ ﯾﺎ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﮐﯿﻬﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ

دکتر بیژن عبدلکریمی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۲:۴۸
mahmood kangani

ﭘﻨﻄﯽﮐﺎﺳﺘﺎﻟﯿﺴﻢ -ﻣﺬﻫﺒﯽ ﮐﻪﺭﺷﺪ ﺳﺮﯾﻌﯽ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ - ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻭﺍﻧﺶ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻭﺍﻫﺎﯼ ﺩﻫﺎﻧﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻨﺪ، ﭼﻮﻥ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﺣﺘﯿﺎﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۲:۴۰
mahmood kangani

لوﮐﻮﺭﺑﻮﺯﯾﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﭘﺮﺳﺶ ﮐﻪ ﭼﻪ ﭼﻴﺰ ﺍﺧﺘﺮﺍﻋﺎﺕ ﻭ ﺍﮐﺘﺸﺎﻓﺎﺕ ‏( ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ‏) ﺭﺍ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ، ﺳﻪ ﻧﻴﺎﺯ ﺍﻧﺴﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﻧﺎﻡ ﺑﺮﺩ.«ﻫﻤﺎﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻧﻴﺎﺯﻫﺎ ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻧﻨﺪ، ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺷﮑﻢ،ﺳﮑﺲ ﻭ ﻣﻐﺰ ﺁﺩﻣﻲ، ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻳﮑﺘﻪ ﻣﻲ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﻱ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﻲ ﺍﺧﺘﺮﺍﻋﺎﺕ ﺍﻭﻟﻴﻪ ﺭﺍ ﺗﻀﻤﻴﻦ ﻣﻲ ﻧﻤﺎﻳﻨﺪ



 ‏(ﻟﻮﮐﻮﺭﺑﻮﺯﻳﻪ، 1354:15// ﻟﻮﮐﻮﺭﺑﻮﺯﻳﻪ ‏(1354 ‏) ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺷﻬﺮﺳﺎﺯﻱ

ﺑﻴﺎﻧﺪﻳﺸﻴﻢ؟ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﺤﻤﺪﺗﻘﻲ ﮐﺎﺗﺒﻲ، ﺗﻬﺮﺍﻥ : ﻧﺸﺮ ﺳﭙﻬﺮ)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۲:۳۶
mahmood kangani

فیلم //ﭼﻪ ﺩﺭﻩ ﻣﻦ ﺳﺒﺰ ﺑﻮﺩ // جان فورد‏. ﺑﺎ ﺁﻥ ﺩﯾﺎﻟﻮﮒ ﺩﺭﺧﺸﺎﻧﺶ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﮔﺬﺷﺘﻪ؛ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﻩ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻧﻤﯽﮔﺮﺩﺩ. ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺎﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﻧﻤﯽﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺎﺩ ﺁﻥﭼﻪ ﺟﺎﯾﺶ ﺁﻣﺪ؛ ﭘﺲ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺟﻠﻮ . ﻧﮕﺎﻩ ﻓﻮﺭﺩ ﺣﻔﻆ ﺑﺮﺧﯽ ﺳﻨﺖﻫﺎ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﺳﺖ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۲:۲۶
mahmood kangani

فروید، در بارزترین اثر فلسفی‌​اش «تمدن و ملامت​های آن» بر این عقیده بود که روان ما چندلایه است. همان​طور که او توضیح می​دهد، روان ما – مانند رم که روی ویرانه​‌های رم​‌های قبلی ساخته شده- طبقه ​بندی شده است: آنچه گذشته است و در زیر است  حتا اگر ما از به رسمیت​شناختن آن امتناع کنیم به زندگی​اش ادامه داده و به آنچه بالا است اطلاعات می دهد. این قانون زندگی درونی هم​چنین به گونه‌​ی موثری در چگونگی رابطه برقرار کردن ما با آنچه واقعیات اساسی نامیده می​شود کاربرد دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۵:۲۶
mahmood kangani

نکته اول :ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺻﺤﻴﺢ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻴﺎﺳﺖ ﻭ ﺳﻴﺎﺳﺖ ﺻﺤﻴﺢ ﻫﻤﺎﻥ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﻧﻜﺘﻪ ﺩﻭﻡ: ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﻓﻠﺴﻔﻪﺻﺤﻴﺢ ﻳﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﺍﺯ ﻳﻮﻧﺎﻥ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ﺁﻏﺎﺯ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﺑﻠﻜﻪ ﺍﺯﺍﻳﺮﺍﻥ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﺣﻜﻤﺖ ﺍﻳﺮﺍﻧﺸﻬﺮﻱ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻓﺮﺯﺍﻧﮕﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻳﺎﺩ ﻣﻲﺷﺪ، ﭼﻴﺰﻱ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺑﻪ ﻳﻮﻧﺎﻥ ﺑﻪﻓﻠﺴﻔﻪ ﺷﻬﺮﻩ ﺷﺪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﻴﻦ ﻓﺮﺍﺯ ﻭ ﻧﺸﻴﺐﻫﺎﻱ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﻲ ﻭﺟﻮﺩﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ .

ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﻳﺎ ﺣﻜﻤﺖ ﺭﺍﺳﺘﻴﻦ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﺮﺍﻧﺸﻬﺮ ﺭﻭﺍﺝ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﻪﺳﺎﺩﮔﻲ ﺑﻪ ﻳﻮﻧﺎﻥ ﻧﺮﻓﺖ. ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻧﻔﺮﻱ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﭘﺮﭼﻢ ﺣﻜﻤﺖ ﺭﺍﺳﺘﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺖ، ﺳﻘﺮﺍﻁ ﺑﻮﺩ . ﺍﻣﺎ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﻭ ﺗﻔﺮﻳﻂ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺯﻣﻴﻨﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺳﻘﺮﺍﻁ ﻭ ﺩﺭ ﻳﻮﻧﺎﻥ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ، ﺗﻔﻠﺴﻔﻲﻫﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﻴﺎﺳﺖ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻲﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺳﻮﻓﻴﺴﺘﻲﻫﺎ ﺳﻴﺎﺳﺖ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﺑﺎ ﺗﻔﻠﺴﻒ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﻭ ﺳﻮﻓﻴﺴﻢ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ .ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺩﺍﺭﻧﺪ . ﺩﻗﺖ ﻛﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ‏«ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺳﻴﺎﺳﻲ‏»ﻭ ﺑﻠﮑﻪ ﺣﮑﻤﺖ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﻳﺎ ﻣﺪﻧﻲ، ﻳﻌﻨﻲ ﺷﻨﺎﺣﺖ ﺣﻘﻴﻘﻲ ﻭ ﻳﻘﻴﻨﻲ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﺍﺯ ‏« ﺗﻔﻠﺴﻒ ﺳﻴﺎﺳﻲ‏» ﻳﻌﻨﻲ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺟﺰﻳﻲ، ﻇﺎﻫﺮﻱ ﻭ ﻇﻨﻲ ﻳﺎ ﭘﻨﺪﺍﺭﻱﺳﻴﺎﺳﻲ، ﺷﺒﻪ ﺣﮑﻤﺖ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﺍﺣﺘﻤﺎﻟﻲ ﻭ ﻧﻴﺰ ﺑﺎ ‏« ﺳﻮﻓﻴﺴﻢ ﺳﻴﺎﺳﻲ ‏» ﻳﺎﺳﻔﺴﻄﻪ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﻳﻌﻨﻲ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺗﻮﻫﻤﻲ، ﺩﺭﻭﻏﻴﻦ ﻭ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﻭﺍﺭﻩ ﻭﻫﮋﻣﻮﻧﻴﮏ ﻳﺎ ﺗﻨﺎﺯﻋﻲ ﻭ ﺩﺍﺭﻭﻳﻨﻴﺴﻢ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﻭﺍﺿﺢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺍﺯ ﻫﻢﺗﻔﻜﻴﻚ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ .ﺁﻧﭽﻨﺎﻧﮑﻪ ﺗﻮﺿﻴﺤﺶ ﺭﻓﺖ، ‏« ﺣﻜﻤﺖ ﺟﺎﻭﻳﺪﺍﻥ‏» ﻛﻪ ﺁﻣﻴﺰﻩﺍﻱ ﺍﺯ ﺁﻣﻮﺯﻩﻫﺎﻱﺣﻜﻤﺖ ﺩﻳﻨﻲ ﻭ ﺣﻜﻤﺖ ﻋﻘﻠﻲ ﻭ ﻓﻠﺴﻔﻲ ﻭ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺣﻜﻤﺖ ﺳﻴﺎﺳﻲﻣﺤﺴﻮﺏ ﻣﻲﺷﻮﺩ، ﺍﺯ ﺍﻫﻢ ﻭﻳﮋﮔﻲﻫﺎﻱ ﻗﻮﻡ ﻭ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﺑﺎﺭﻭﺭ ﻭ ﺳﺘﺮﮒﺍﻳﺮﺍﻥ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﻳﻮﻧﺎﻥ ﻭ ﺳﻘﺮﺍﻁ ﻣﻲﺭﺳﺪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﭘﺲ ﺍﺯﺳﻘﺮﺍﻁ ﻧﻴﺰ، ﭘﺮﭼﻢ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻭ ﺣﻜﻤﺖ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﺑﻪ ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ ﻭ ﺍﺭﺳﻄﻮﻣﻲﺭﺳﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭ ﻗﺮﻭﻥ ﻭﺳﻄﻲ ﺗﻮﺳﻂ ﻓﺎﺭﺍﺑﻲ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻳﺮﺍﻥﺯﻣﻴﻦ ﻭ ﺗﻤﺪﻥ ﺍﺳﻼﻣﻲ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﻣﻲﺷﻮﺩ. ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ،ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺣﻘﻮﻕ ﺍﻳﻦ ﺣﻜﻤﺖ ﺭﺍ ﺗﺪﻭﻳﻦ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻭ ﺍﺭﺳﻄﻮ ﻧﻴﺰ ﻣﻨﻄﻖ ﻭ ﺍﺧﻼﻕﺍﻳﻦ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺭﺍﺳﺘﻴﻦ ﺭﺍ ﺗﺪﻭﻳﻦ ﻣﻲﻛﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﻛﺎﺭ ﺍﺳﺎﺳﻲ ﺩﺭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺳﻴﺎﺳﻲﺭﺍ ﻓﺎﺭﺍﺑﻲ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﻲﺩﻫﺪ. ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺣﮑﻴﻢ ﺍﺑﻮﻧﺼﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﻓﺎﺭﺍﺑﻲ، ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪﺗﺠﺪﻳﺪ، ﺑﺎﺯ ﭘﺮﺩﺍﺯﻱ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺗﺎﺳﻴﺲ ﻧﻈﺎﻡ ﻧﻈﺮﻳﻪ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﺩﺭﺍﻳﺮﺍﻥ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺳﻼﻡ ﺷﺪ . ﺍﻳﻦ ﻓﺮﺁﻳﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﻴﺮ ﺗﮑﺎﻣﻠﻲ ﻭ ﺗﺪﺍﻭﻡ ﺳﻨﺖ ﻭﻣﮑﺘﺐ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﻓﻠﺴﻔﻲ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﻭ ﮔﺮﺍﻳﺶ ﺑﺪﺍﻥ، ﺗﺤﻘﻖ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﺮﺩ 

علیرضا صدرا دانشیار دانشگاه تهران

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۷
mahmood kangani

ﺍﺯ ﯾﻚ ﻃﺮﻑ ﻧﻘﺸﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ #ﺟﻼﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﻟﺤﺎﻅ

ﺭﻭﺷﻨﻔﻜﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﻗﺎﯾﻞ ﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﻭﺟﺪﺍﻧﺶ ﺩﺭ

ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﻣﻌﺬﺏ ﺑﺎﺷﺪ؟ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﺟﻼﻝ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺑﺮ

ﺍﻋﺼﺎﺑﺶ ﻣﺴﻠﻂ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺗﺤﻠﯿﻠﯽ ﺍﺭﺍﯾﻪ ﻛﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﻬﻢ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻋﯿﻨﯽ،

ﻭﺟﺪﺍﻧﺶ ﻣﻌﺬﺏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻭ ﺭﻧﺠﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻋﺎﻃﻔﯽ ﺑﺎ ﻗﻀﺎﯾﺎ

ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽﻛﻨﺪ؟ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﺪ ﻛﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ. ﺟﻼﻝ

ﺍﺯ ﯾﻚ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﻪ ﺍﺳﺖ؛ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﯼ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ

ﺳﺘﯿﺰﺩﺍﺭﺩ.

ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺯ ﺭﻭﺍﻧﻜﺎﻭﯼ ﻛﻤﻚ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ، ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﻛﻪ

ﻧﻮﻋﯽ ﺗﺒﺪﯾﻞ ‏( ﺗﺮﺍﻧﺴﻔﺮ ‏) ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺭﻭﯼ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺳﺖ؟

ﯾﻌﻨﯽ ﺳﺘﯿﺰ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﺘﯿﺰ ﺑﺎ ﺣﻜﻮﻣﺖ. ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺧﻮﺩ

ﺣﻜﻮﻣﺖ ﺩﺭﺳﺖ ﻓﻬﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ. ﺁﯾﺎ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺟﻼﻝ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺁﻥ

ﮔﺴﺴﺖ ﺷﺘﺎﺑﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻣﺬﻫﺐ ﻭ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺭﺻﺪﺩ

ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ؟

ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺏ ‏«ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ ﻭ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺭﻭﺷﻨﻔﻜﺮﺍﻥ ‏» ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺟﻼﻝ ﺑﺤﺚ ﺷﯿﺦ

ﻓﻀﻞﺍﻟﻠﻪ ﻧﻮﺭﯼ ﻭ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻭﯼ ﺭﺍ ﻣﻄﺮﺡ ﻣﯽﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺳﻨﺘﯽ

ﺍﺯ ﻭﯼ ﺣﻤﺎﯾﺖ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻛﺮﺩﻧﺪ . ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ

ﭘﯿﺶ ﻛﺘﺎﺑﯽ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﺟﻼﻝ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ‏( ﺷﻤﺲ ‏) ﺑﻪ ﻗﻠﻢ ﺧﻮﺍﻫﺮﺯﺍﺩﻩ

ﺁﻧﻬﺎ ﻭ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭﺍﺕ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪ. ﻛﺘﺎﺏ ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ ﻭ ﺭﺍﻫﮕﺸﺎﯾﯽ

ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﻛﺘﺎﺏ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺟﻼﻝ ﺳﻨﺖ ﺣﻤﺎﯾﺖ

ﺍﺯ ﺷﯿﺦ ﻓﻀﻞﺍﻟﻠﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ . ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻛﺘﺎﺏ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﻋﻜﺲﻫﺎﯼ

ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ، ﻧﻜﺘﻪ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﭼﻬﺮﻩ ﭘﺪﺭ ﺟﻼﻝ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺒﯿﻪ

ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﯿﻨﯽ ‏(ﺭﻩ ‏) . ﺧﻮﺩ ﺷﻤﺲ ﺁﻝ ﺍﺣﻤﺪ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ

ﻗﻢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﺁﯾﺖﺍﻟﻠﻪ ﺧﻤﯿﻨﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﺮﺩﯾﻢ ﭘﺪﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ

ﺍﺳﺖ. ﭘﺲ ﺟﻼﻝ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﯼ ﻛﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮔﺴﺴﺘﻪ

ﺍﺳﺖ ﺣﺎﻻ ﮔﻮﯾﯽ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺻﺤﻨﻪ ﺳﯿﺎﺳﯽ، ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻭ ﺍﻋﺘﺮﺍﺿﯽ

ﺁﻣﺪﻩ ﺑﺎﺯﯾﺎﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺮ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺷﻤﺲ ﭼﻮﻥ ﺳﺎﻝﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ

ﺍﻧﻘﻼﺏ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪ ﻛﺎﻣﻼ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺷﺪ. ﺷﻤﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ ﻛﻪ

ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﯿﻨﯽ ‏(ﺭﻩ ‏) ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ ﭘﺪﺭﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﻡ

ﻛﻮﺗﺎﻫﯽ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ

درسگفتارهای  دکتر حاتم قادری

منبع روزنامه اعتماد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۰۵:۴۸
mahmood kangani

ﺧﺸﺎﯾﺎﺭ ﺩﯾﻬﯿﻤﯽ : ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﺑﺎ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ . ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭ

ﺻﺤﺒﺖ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻠﻂ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ

ﻣﻮﺟﺐ ﺳﻮﺀﻓﻬﻢﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺧﻮﺩ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﻪﺍﺵ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺳﻮﺀﻓﻬﻢ

ﺑﻮﺩﻩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻧﺶ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ

ﺧﻠﻂ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺀﻓﻬﻢ، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺍﻣﻦ ﻣﯽﺯﻧﺪ. ﺑﺰﺭﮒﺗﺮﯾﻦ ﻧﻬﻀﺖ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﭼﺸﻢﮔﯿﺮﯼ ﺗﺄﺛﯿﺮﮔﺬﺍﺭ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺩﻭﺭﻩ

ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ ﺑﺮﻣﯽﮔﺮﺩﺩ؛ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻭﺭﻩﺍﯼ ﮐﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻪ

ﺷﮑﻞ ﯾﮏ ﺗﻔﮑﺮ، ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻄﺮﺡ ﺷﺪ ...

***

ﮔﻔﺖﻭﮔﻮ ﺑﺎ ﺧﺸﺎﯾﺎﺭ ﺩﯾﻬﯿﻤﯽ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ‏« ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻭ ﺟﺮﯾﺎﻥﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﺩﺭ

ﺍﯾﺮﺍﻥ ‏»:

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺗﺤﺮﯾﻒ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺳﻬﻨﺪ ﺳﺘﺎﺭﯼ : ﺍﺭﯾﮏ ﻫﺎﺑﺴﺒﺎﻡ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﺮﮔﺶ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۲۰۱۲،

ﻧﻘﺪﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ - ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺳﯽ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﻪ ﺑﺮﯾﺘﺎﻧﯿﺎﯾﯽ

ﭘﺮﺍﺳﭙﮑﺖ ﻧﻮﺷﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺁﻥ، ﺿﺮﻭﺭﺕ ﺑﺤﺚ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺍﻗﻠﯿﻤﯽ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯽﮐﻨﺪ: ‏« ﺑﺎ ﺍﺻﻮﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺮ

ﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﺗﻮﺳﻌﻪﯾﺎﻓﺘﻪ ﻏﺮﺑﯽ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﺳﺖ، ﻫﯿﭻﯾﮏ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻋﻤﺪﻩ ﺑﺸﺮ

ﺩﺭ ﻗﺮﻥ ﺑﯿﺴﺖﻭﯾﮑﻢ، ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﺷﻮﺩ: ﺭﺷﺪ ﻧﺎﻣﺤﺪﻭﺩ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﻭ

ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻓﻨﯽ، ﺁﺭﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﻓﺮﺩﯼ، ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ، ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺳﯽ

ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺎﺗﯽ ‏». ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺳﺪﻩ ﻧﻮﺯﺩﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﮑﻠﯿﻒ ﺧﻮﺩ

ﺭﺍ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯽﮐﺮﺩ؛ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﺎﻧﺐ ﺩﻭﻟﺖ ﺭﺍ

ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻬﺎﺭ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﯾﺎ ﻃﺮﻓﺪﺍﺭ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻬﺎﺭ

ﻗﺪﺭﺕ ﺩﻭﻟﺘﯽ ﺑﺎﺷﺪ . ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺩﻭﻡ، ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ، ﺩﯾﮕﺮ

ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﻼﺳﯿﮏ ﻭ ﭘﺮﻓﺮﻭﻍ ﺧﻮﺩ، ﺑﺎ ﺗﺄﮐﯿﺪ ﺻﺮﻑ ﺑﺮ

ﺁﺯﺍﺩﯼ، ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪﻫﺎﯼ ﺭﻗﯿﺐ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﻟﺶ ﺑﮕﯿﺮﺩ. ﺑﻪﺗﺪﺭﯾﺞ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﺎﺯﺍﺭ،

ﯾﮕﺎﻧﻪ ﻣﺮﺟﻊ ﺣﻞﻭﻓﺼﻞ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺍﻧﮕﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪ . ﭘﯿﺎﻣﺪﻫﺎﯼ

ﻗﺪﺭﺕﯾﺎﺑﯽ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﺮ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺁﺷﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩ: ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻧﺎﺑﺮﺍﺑﺮﯼﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪﺳﺮﻋﺖ

ﺑﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺍﺻﻠﯽ ﻣﺤﺎﻓﻞ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ. ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﻓﮑﺮﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ،

ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﮐﻼﺳﯿﮏ، ﺑﻪ ﺍﻭﺍﯾﻞ ﻗﺮﻥ ﻭ ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ ﺻﺪﺭ

ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ. ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺳﻪ

ﺩﻫﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ، ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﻪ ﺷﺄﻥ ﻓﻠﺴﻔﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺷﻮﺩ، ﺑﺮ ﻭﺟﻪ

ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﻭ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺁﻥ ﺗﺄﮐﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎﯼ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ، ﺑﺎ ﺗﺄﺧﯿﺮﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ، ﺑﺎ ‏«ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﺎﺯ ‏» ﮐﺎﺭﻝ ﭘﻮﭘﺮ ﺑﻪﻭﺍﺳﻄﻪ

ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯼ ﺩﯾﻨﯽ ﭘﺪﯾﺪﺍﺭ ﻭ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﻋﻤﻮﻣﯽ

ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﻫﻢﺯﻣﺎﻥ ﺁﯾﺰﯾﺎ ﺑﺮﻟﯿﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪﻭﺍﺳﻄﻪ ﻧﻈﺮﺍﺕ ﺳﯿﺎﺳﯽﺍﺵ، ﺗﺎ

ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺭ ﻣﺤﺎﻓﻞ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯼ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﻄﺮﺡ ﺍﺳﺖ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪﺗﺪﺭﯾﺞ ﺍﯾﻦ

ﻓﺮﺩﺭﯾﺶ ﻫﺎﯾﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺁﺛﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﻓﺎﺭﺳﯽ، ﺑﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ

ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺍﻣﻦ ﻣﯽﺯﻧﺪ؛ ﺑﺮﻫﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﻸ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻓﻠﺴﻔﯽ ﺩﺭ

ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎﯼ ﻭﻃﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ ﮐﻼﺳﯿﮏ ﻋﺼﺮ ﺭﻭﺷﻨﮕﺮﯼ

ﺭﺍ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻈﻮﺭ، ﮔﺮﻭﻩ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ‏« ﺷﺮﻕ ‏»

ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﻃﯽ ﮔﻔﺖﻭﮔﻮﯾﯽﻫﺎﯾﯽ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﺍﯾﻨﺪ ﻇﻬﻮﺭ ﻭ ﺑﺮﻭﺯ ‏« ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ

ﻭ ﺟﺮﯾﺎﻥﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ‏»، ﻣﮑﺜﯽ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ . ﺧﺸﺎﯾﺎﺭ

ﺩﯾﻬﯿﻤﯽ ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺮﮐﺎﺭﺗﺮﯾﻦ ﻣﺘﺮﺟﻤﺎﻥ ﻣﺘﻦﻫﺎﯼ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯽ، ﺍﻭﻟﯿﻦ

ﻓﺮﺩﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺘﯿﻢ. ﺍﻭ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﺴﻞ ﺍﺯ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ؛

ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺭﻩ ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﻭﺭﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻘﻼﺏ، ﺷﮑﺎﻓﯽ ﭘﺮﻧﺎﺷﺪﻧﯽ

ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻭﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎﯼ ﻭﻃﻨﯽ، ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎﯼ ﺍﺧﯿﺮ

ﺗﻔﮑﺮ ﻓﺎﺷﯿﺴﺘﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦﮔﻔﺖﻭﮔﻮ، ﺩﯾﻬﯿﻤﯽ ﺑﺎ ﻣﺮﻭﺭ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ

ﻭﺭﻭﺩ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﺍﺯ ﻧﻤﻮﻧﻪﻫﺎﯼ ﻣﺘﺄﺧﺮ ﻭﻃﻨﯽ ﮔﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ

ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﺍﻟﺰ ﻭ ﻣﯿﻞ، ﺩﻓﺎﻉ ﺟﺎﻧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﻫﺎﯾﮏ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺍﻭ ﺍﮔﺮﭼﻪ ﺍﺯ ﻣﯿﻞ

ﻭ ﺭﺍﻟﺰ ﺗﺎ ﺑﺮﻟﯿﻦ ﻭ ﻫﺎﯾﮏ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﻄﺢ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ

ﺁﻧﻬﺎ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﻣﻮﺍﺟﻬﻪ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ

ﺍﻧﺪﯾﺸﻪﻫﺎ، ﺑﻪﺷﺪﺕ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﻭ ﻏﻠﻂ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ. ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﯿﺪ،

ﮔﻔﺖﻭﮔﻮﯼ ﻣﻔﺼﻞ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﻭﺳﺖ:

ﺑﺤﺚ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺩﻭﻟﺖﻫﺎﯼ

ﻧﻮﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺩﺭ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﻭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯼ ﺩﻫﻪ ۸۰ ﻣﯿﻼﺩﯼ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻈﺮﯼ ﺑﻪ

ﺁﺛﺎﺭ ﻭ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻧﻈﺮﯾﻪﭘﺮﺩﺍﺯﺍﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺩﺭ ﻗﺮﻥ ﻫﺠﺪﻫﻢ ﻭ ﻗﺮﻥ ﻧﻮﺯﺩﻫﻢ

ﺻﻮﺭﺕ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﺁﯾﺎ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺩﺭ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﻩ ﮐﻼﺳﯿﮑﺶ، ﻫﯿﭻﮔﺎﻩ

ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻣﻌﺎﺻﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﮑﻞ ﺑﮕﯿﺮﺩ؟

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﺑﺎ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ. ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭ

ﺻﺤﺒﺖ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻠﻂ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﻮﺟﺐ ﺳﻮﺀﻓﻬﻢﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺧﻮﺩ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﻪﺍﺵ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺳﻮﺀﻓﻬﻢ ﺑﻮﺩﻩ، ﻭﻗﺘﯽ

ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻧﺶ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺧﻠﻂ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺀﻓﻬﻢ، ﺑﯿﺸﺘﺮ

ﺩﺍﻣﻦ ﻣﯽﺯﻧﺪ. ﺑﺰﺭﮒﺗﺮﯾﻦ ﻧﻬﻀﺖ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﭼﺸﻢﮔﯿﺮﯼ

ﺗﺄﺛﯿﺮﮔﺬﺍﺭ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺩﻭﺭﻩ ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ ﺑﺮﻣﯽﮔﺮﺩﺩ؛ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻭﺭﻩﺍﯼ ﮐﻪ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﯾﮏ ﺗﻔﮑﺮ، ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻄﺮﺡ ﺷﺪ . ﺩﺭ

ﺩﻭﺭﻩ ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ، ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ ﭼﭗ ﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﻣﻮﻓﻘﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ ﺭﺍ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﻟﻔﻆ ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ ﺗﺮﺟﻤﻪ

constitution ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻨﯿﺎﻥ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﻋﻤﻼ

ﻟﻔﻈﯽ ﺑﺮﺁﻣﺪﻩ ﺍﺯ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﺳﺖ. ﺍﺯ ﺍﯾﻦﺭﻭ، ﻫﻤﻪ ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ ﻧﻬﻀﺖ

ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺁﻭﺭﺩ ... .

ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﭼﭗﮔﺮﺍﯾﺎﻧﯽ ﻣﺜﻞ ﻋﻠﯽ ﻣﺴﯿﻮ ﻭ ﺣﯿﺪﺭﺧﺎﻥ

ﻋﻤﻮﺍﻭﻏﻠﻮ، ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ .

ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺳﻮﺳﯿﺎﻟﯿﺴﺖﻫﺎ ﻭ ﮐﻤﻮﻧﯿﺴﺖﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ ﺩﺧﺎﻟﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ،

ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﺗﻮﻓﯿﻘﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ، ﭼﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﺮﻭﺭﯾﺴﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯼ

ﺧﺸﻮﻧﺖﺁﻣﯿﺰ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﺪﺭﺧﺎﻥ ﻋﻤﻮﺍﻭﻏﻠﻮ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ .

ﻭﻟﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﻗﻠﻢ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺑﯿﺸﺘﺮ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻣﺜﻼ ﻣﯿﺮﺯﺍﻣﻠﮑﻢﺧﺎﻥ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪﺍﯼ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯽ

ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ؛ ﭼﻮﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﻗﺎﻧﻮﻥ، ﯾﻌﻨﯽ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺗﺤﺖ

ﻟﻮﺍﯼ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﻗﺎﻧﻮﻥ. ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ، ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ

ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﺨﭽﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﻨﻬﺎ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﻬﻨﺪﺱ

ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻥ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺳﺮﻭﺵ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ . ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ،

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﻤﻮﻧﻪﻫﺎﯼ ﻣﺘﺄﺧﺮ ﺍﺧﺬ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭﺳﺖﺗﺮ

ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻮﻣﯽ ﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻣﺜﻼ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﭼﻮﻥ

ﻃﺎﻟﺒﻮﻑ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ‏«ﺍﺣﻤﺪ ‏» ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺖ، ﺩﺭﺣﻘﯿﻘﺖ، ‏«ﺍﻣﯿﻞ ‏» ﮊﺍﻥ ﮊﺍﮎ ﺭﻭﺳﻮ

ﺭﺍ ﺑﻮﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﯾﺎ ﮐﺘﺎﺏ ‏« ﻣﺴﺎﻟﮏﺍﻟﻤﺤﺴﻨﯿﻦ ‏»ﺍﺵ ﺑﻪﺷﺪﺕ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺍﺯ

ﺟﺎﻥ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﺕ ﻣﯿﻞ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ، ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ، ﻣﻨﺸﺄ ﻧﻈﺮﯼ ﺍﯾﻦ

ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺤﺚ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭﻩ

ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ، ﺧﻮﺩ ﻣﺠﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﯽﻃﻠﺒﺪ. ﺑﺎﺍﯾﻦﺣﺎﻝ، ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ

ﭘﺎﯾﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﻣﻨﺴﺠﻢﺗﺮ ﻭ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﺗﺮﯼ ﺍﺯ ﺩﻫﻪﻫﺎﯼ ﺍﺧﯿﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ

ﺷﺪ. ﺍﻣﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﺭﺁﻣﺪﻥ ﺭﺿﺎﺧﺎﻥ ﻋﻤﻼ ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﺷﺪ،

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺗﺤﺖﺍﻟﺸﻌﺎﻉ ﺩﻭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﺴﺘﻌﺪ

ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻧﻮﻋﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺒﺪﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﮑﺘﺎﺗﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ : ﺍﻭﻝ ﻧﺎﺳﯿﻮﻧﺎﻟﯿﺴﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ

ﻧﻮﻉ ﺧﺎﺹ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﺷﻮﻭﻧﯿﺴﻢ ﭘﻬﻠﻮ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﭼﭗ ﮐﻪ ﺑﺎ

ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﻩ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺩﺭ ﺗﻀﺎﺩ. ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﻣﻌﻨﺎﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ

ﺟﺮﯾﺎﻧﯽ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺻﻼﺡﻃﻠﺐ ﺍﺳﺖ.

ﺁﯾﺎ ﺍﺻﻼﺡﻃﻠﺒﯽ ﺑﯽﺍﻧﺘﻬﺎ، ﺑﺮﮒ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻣﺤﺴﻮﺏ ﻣﯽﺷﻮﺩ؟

ﺍﮔﺮ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﮐﻨﯿﺪ، ﮐﺎﻣﻼ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ

ﺍﯾﻦﮔﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﭘﺎﯾﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﺻﻞ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ : ‏« ﺗﺤﻮﻻﺕ

ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻣﻘﺪﻡ ﺑﺮ ﺗﺤﻮﻻﺕ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺍﺳﺖ ‏». ﺍﻣﺎ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﺗﺤﻮﻝ

ﺳﯿﺎﺳﯽ، ﺑﺎ ﺳﺮﻧﮕﻮﻧﯽ ﯾﮏ ﺭﮊﯾﻢ، ﺭﮊﯾﻢ ﺍﻧﻘﻼﺑﯽﺍﯼ ﺭﺍ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ

ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﻘﻼﺏﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ، ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ، ﺭﻭﺳﯿﻪ، ﭼﯿﻦ ﻭ ...

ﻫﻤﻪ ﺗﺤﺖﺗﺄﺛﯿﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﺳﺖ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﯾﮏ ﺗﺤﻮﻝ ﺳﯿﺎﺳﯽ

ﺍﺳﺖ، ﺑﯽﺁﻧﮑﻪ ﺗﺤﻮﻻﺕ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻟﺰﻭﻣﺎ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻭ ﻫﻤﮕﺎﻡ ﺑﺎﺷﺪ . ﺍﮔﺮ

ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺭﮊﯾﻢ ﺑﺮﺍﯾﻨﺪ ﺗﺤﻮﻻﺕ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﻪﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻭ

ﺗﺪﻭﯾﻦ ﺣﻘﻮﻕ ﺁﻥ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺗﺤﻮﻻﺕ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺷﻮﯾﻢ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ

ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺤﻠﯿﻞ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﺁﻥ، ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﺑﺰﻧﯿﻢ. ﺟﺎﻥ

ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﺕ ﻣﯿﻞ ﺩﺭ ‏« ﺭﺳﺎﻟﻪ ﺁﺯﺍﺩﯼ‏» ﮐﻪ ﻣﺎﻧﯿﻔﺴﺖ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﺳﺖ،

ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺍﺯ ﭘﺲِ ﺍﺳﺘﺒﺪﺍﺩ ﺩﻭﻟﺘﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺁﻣﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺍﺳﺘﺒﺪﺍﺩ ﺍﻓﮑﺎﺭ

ﻋﻤﻮﻣﯽ ﻧﻪ، ﭼﻮﻥ ﺍﺳﺘﺒﺪﺍﺩ، ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺟﺪﯼﺗﺮ، ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺭﺍ

ﻣﺤﺪﻭﺩ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ ﺑﺎﻭﺟﻮﺩ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻭ

ﮐﺘﺎﺏﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻧﯿﺰ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩﺍﺵ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪﻩ، ﺍﻣﺎ ﺁﻥﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ، ﺩﺭ

ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﺳﺖ.

ﺍﺯ ﺍﯾﻦﺭﻭ، ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺍﺟﺘﻤﺎﻉ ﺑﺎﯾﺪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺭﺍ ﻃﻠﺐ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ

ﺩﺭ ﺁﻥﺻﻮﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺗﻦ

ﺩﻫﺪ. ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻋﻤﻮﻣﯽ، ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ ﻭ ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﯽ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺭﺍ

ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻃﺒﯿﻌﺘﺎ ﺑﺮﺍﯾﻨﺪ ﺁﻥ، ﺩﻭﻟﺖﻫﺎﯾﯽ ﭘﻮﭘﻮﻟﯿﺴﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ؛

ﺩﻭﻟﺖﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺭﺍ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺮ ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﻠﻄﻪ

ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ.

ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪﮔﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻊ ﺣﺎﻝ ﻧﯿﺴﺖ؟ ﭼﺮﺍﮐﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ

ﺍﻧﻘﻼﺏ، ﺑﺎ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ.

ﻧﻪ ﺍﯾﻦﻃﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ . ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺩﺭﻋﯿﻦﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ

ﺩﺍﺭﯾﺪ، ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ. ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏﻫﺎﯼ

ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﮐﻼﺳﯿﮏ ﺟﻬﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﯾﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﯿﻢ . ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺭﻭﺳﯿﻪ ﺭﺍ

ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﯿﻢ؛ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﭼﭗ ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻨﯽ ﻭ ﻧﻪ ﻣﺎﺭﮐﺴﯽ . ﺣﺘﯽ ﭼﺮﯾﮏﻫﺎ

ﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﺤﺖﺗﺄﺛﯿﺮ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﮐﻮﺑﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻧﮕﺎﻩﺷﺎﻥ ﻣﻌﻄﻮﻑ ﺑﻪ ﺭﻭﺁﻭﺭﺩﻥ ﺑﻪ

ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﭘﺮﻭﻟﺘﺎﺭﯾﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺻﻼ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﻫﺮ

ﮐﺎﺭﮔﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺮﻭﻟﺘﺎﺭﯾﺎ ﻧﯿﺴﺖ؛ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﺭﮐﺲ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ، ﻣﺘﻮﺟﻪ

ﻣﯽﺷﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﭘﺮﻭﻟﺘﺎﺭﯾﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ،

ﭼﺮﺍﮐﻪ ﭘﺮﻭﻟﺘﺎﺭﯾﺎ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﯾﮏ ﮐﺸﻮﺭ ﺻﻨﻌﺘﯽ ﭘﯿﺸﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﺑﻪ

ﻫﻤﯿﻦﺩﻟﯿﻞ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﮐﺎﻫﺪﺍﻥ ﺯﺩﻧﺪ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﻋﻘﺐﻣﺎﻧﺪﮔﯽ

ﻓﮑﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﻧﺰﺩ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﭼﻪ ﺭﺳﺪ ﺑﻪ ﻋﺎﻣﻪ

ﻣﺮﺩﻡ. ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﯽﺷﻌﻮﺭ ﺧﻄﺎﺏ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ﺩﺭ

ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ، ﺑﯽﺷﻌﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﻣﺎﯼ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮ ﻧﺸﺄﺕ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺭﺍ

ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﺨﺸﺪ. ﺣﺎﻝ ﺳﺆﺍﻝ ﺍﺳﺎﺳﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ

ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻥ ﻣﺎ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁﮔﺎﻫﯽﺑﺨﺸﯽ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ؟ ﺩﺭ ﻣﻮﺍﺟﻬﻪ ﺑﺎ ﻋﺎﻣﻪ ﻣﺮﺩﻡ

ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ، ﭼﻪ ﺯﺑﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪﮐﺎﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﻧﺪ؟ ﺣﺘﯽ ﻓﺮﺍﺗﺮ، ﺷﻤﺎ

ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﮐﻨﻮﻧﯽ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﻣﺤﺼﻮﻝ

ﺁﮐﺎﺩﻣﯽ ﻣﺎ ﭼﻪ ﺑﻮﺩﻩ؟ ﺩﺭ ﺁﮐﺎﺩﻣﯽﺍﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻣﺎ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪﺍﺕ ﻓﮑﺮﯼ

ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺍﺳﺖ، ﭼﻪ ﺗﻔﮑﺮﯼ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺷﮑﻞ ﺑﮕﯿﺮﺩ . ﺑﻪ ﺑﺤﺚ

ﺍﺻﻠﯽﻣﺎﻥ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ ﻭ ﺳﺮِ ﮐﺎﺭﺁﻣﺪﻥ ﺭﺿﺎﺧﺎﻥ، ﺩﻭ ﺟﺮﯾﺎﻥ

ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻪﻭﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻧﻄﻔﻪ ﺍﺳﺘﺒﺪﺍﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ : ﻧﺎﺳﯿﻮﻧﺎﻟﯿﺴﻢ ﻭ

ﺁﻥ ﻧﻮﻉ ﺍﺯ ﺳﻮﺳﯿﺎﻟﯿﺴﻤﯽ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﻩ

ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ، ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻋﻤﻼ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﺷﺪ. ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻭﺭﻩ، ﻣﺤﻤﺪﻋﻠﯽ

ﻓﺮﻭﻏﯽ ﻭ ﺗﻘﯽﺯﺍﺩﻩ ﺍﺯ ﺷﺨﺼﯿﺖﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻣﻨﺶ ﻣﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ

ﺧﺎﺋﻦ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ . ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ، ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﯾﮏ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺧﯿﺎﻧﺖﭘﯿﺸﻪ ﻭ

ﺧﻮﺩﺑﺎﺧﺘﻪ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﻧﻬﺎﯾﺖ، ﺑﻪ ﻭﺍﮐﻨﺶﻫﺎﯾﯽ ﻧﻈﯿﺮ ﻏﺮﺏﺯﺩﮔﯽ

ﺁﻝﺍﺣﻤﺪ ﺭﺳﯿﺪ. ﺩﺭﻭﺍﻗﻊ، ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺩﻋﺎﯼ ﻣﺴﺘﻘﻞﺑﻮﺩﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ،

ﻫﯿﭻﮔﺎﻩ ﺗﺤﻤﻞ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ . ﺷﻤﺎ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ

ﺁﻝﺍﺣﻤﺪ، ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺩﻗﯿﻖ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﯿﺎﺑﯿﺪ. ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ

ﺩﻭﺭﻩ، ﺭﺣﻤﺖﺍﻟﻠﻪ ﻣﻘﺪﻡﻣﺮﺍﻏﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺴﺎﻧﯽ

ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺘﺎﺏﻫﺎﯼ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯽ ﮐﺮﺩ . ﺍﻭﻟﯿﻦﺑﺎﺭ ﺍﻭ

ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮﮐﻮﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻭ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩ ﯾﺎ ﮐﺘﺎﺏ ‏« ﺳﯿﺮ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺩﺭ

ﻏﺮﺏ ‏» ﻫﺎﺭﻭﻟﺪ ﻻﺳﮑﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﺻﻠﯽﺍﺵ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ

ﺗﺎﺭﯾﺨﭽﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﺩ، ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏﻫﺎ ﻧﭙﺮﺩﺍﺧﺖ .

ﺗﺮﺟﻤﻪ ﮐﺘﺎﺏ ‏« ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺳﯽ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ‏» ﺍﺛﺮ ﺗﻮﮐﻮﯾﻞ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۴۹ ﺑﺎ ﺩﻭ

ﻫﺰﺍﺭ ﺗﯿﺮﺍﮊ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺳﺎﻝﻫﺎﯼ ﺍﻭﻝ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﺍﺯ

ﮐﺘﺎﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺘﺎﺏ، ﺍﺻﻼ ﻧﻔﺮﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻝﻫﺎ،

ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﻗﻔﺴﻪ ﮐﺘﺎﺑﻔﺮﻭﺷﯽﻫﺎ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺑﻮﺩ. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻥ

ﻣﺎ، ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺳﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻔﺮ ﺍﺑﻠﯿﺲ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﺍ

ﺧﻮﺍﻧﺪ . ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻋﻤﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﻣﺎﻧﺪ، ﺗﺎ ﺳﺎﻝﻫﺎ

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻏﯿﺮﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻄﺮﺡ ﺷﺪ، ﻣﺜﻼ ﺁﻗﺎﯼ

ﺳﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯼ ﺩﯾﻨﯽ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﭘﻮﭘﺮ، ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ

ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ‏«ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯼ ﻭ ﺩﯾﻨﺪﺍﺭﯼ ‏» ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ، ﻧﻮﻋﯽ ﺑﺪﻓﻬﻤﯽ ﺳﺎﺩﻩﺍﻧﮕﺎﺭﺍﻧﻪ ﺍﺯ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﺳﺖ .

ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻧﻘﺪ ﮐﺮﺩﻡ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ

ﮐﺸﻮﺭ ﻣﺎ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺟﺎ ﻣﯽﺯﻧﻨﺪ، ﯾﺎ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺟﺮﯾﺎﻥ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﺧﯿﻠﯽﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺗﻔﮑﺮ ﻓﺎﺷﯿﺴﺘﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ.

ﭼﺮﺍ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ؟

ﭼﻮﻥ ﺗﻮﺳﻌﻪ ﺭﺍ ﻣﻘﺪﻡ ﺑﺮ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ. ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻤﺎ ﭼﻨﯿﻦ

ﺍﻭﻟﻮﯾﺖﺑﻨﺪﯼﺍﯼ ﺩﺍﺭﯾﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩﯼﻫﺎﯼ ﻓﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ

ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻋﻤﻼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﺪ. ﻣﻦ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ

ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﮐﻮﭼﮏﺗﺮﯾﻦ

ﻧﻘﺪﯼ، ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻨﺪ. ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﺤﻠﯿﻞ،

ﺑﺎ ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﻏﺮﺑﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﻮﻋﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ :

ﻫﺎﯾﮏ، ﭘﻮﭘﺮ، ﺑﺮﻟﯿﻦ، ﺭﺍﻟﺰ، ﻣﯿﻞ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ. ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎﯼ ﻭﻃﻨﯽ ﺩﺭ

ﺳﺎﻝﻫﺎﯼ ﺍﺧﯿﺮ، ﺗﻔﮑﺮ ﻓﺎﺷﯿﺴﺘﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ، ﭼﻮﻥ ﻫﻤﮕﯽ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺟﺮﯾﺎﻥ

ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﺳﺘﺒﺪﺍﺩﯼ ﺳﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﻧﺪ. ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ، ﺑﺪﻭﻥ

ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺑﺪﻓﻬﻤﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺁﻣﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻋﻤﻞ، ﺳﻮﯾﻪ

ﻓﺎﺷﯿﺴﺘﯽ ﺑﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺩﺍﺩﻩﺍﻧﺪ . ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﻮﺳﯿﺎﻟﯿﺴﺖﻫﺎﯼ

ﻣﻌﺘﺪﻝ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺑﮏ ﺍﺣﻤﺪﯼ، ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻋﺘﺪﺍﻝﺷﺎﻥ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ

ﻫﯿﭻﮔﺎﻩ ﺩﭼﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﺪﻓﻬﻤﯽﻫﺎﯾﯽ ﻧﺸﺪﻩﺍﻧﺪ . ﺍﻣﺎ ﻧﻘﯿﺾ ﺍﯾﻦ ﺍﺩﻋﺎ ﺭﺍ

ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﯽ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺩﻋﺎﯼ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﺑﻮﺩﻥ

ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻥ، ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻔﺖ، ‏« ﻫﺮﮐﺲ

ﺑﻪ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭﯼ ﻓﺤﺶ ﺩﻫﺪ، ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺬﺍﺷﺘﺶ ﭘﺎﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ‏» ﻭ ﻣﺪﻋﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ. ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﻗﺒﻼ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩﯼ ﻫﺮﮐﺲ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ

ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﭘﺎﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﻣﺪﻋﯽ

ﻫﺴﺘﯽ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯽ، ﻫﺮﮐﺲ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭﯼ ﻓﺤﺶ ﺩﻫﺪ . ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ

ﺩﺭ ﺗﻔﮑﺮ ﺷﻤﺎ ﻭ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺷﻤﺎ، ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ، ﻓﻘﻂ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ

ﺍﺳﺖ . ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺳﺎﺱ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ، ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻖ ﺳﺎﺯﮔﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ .

ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻄﻖ، ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺎﺷﯿﺴﻢ ﻣﯽﺭﺳﺎﻧﺪ .

ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﮐﻼﺳﯿﮏ ﺑﺎ

ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻧﯽ ﻣﺜﻞ ﻻﮎ، ﻣﻮﻧﺘﺴﮑﯿﻮ، ﺩﯾﺪﺭﻭ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ - ﻣﻨﻬﺎﯼ ﺩﻭﺭﻩ

ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ - ﻋﻤﻼ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻭ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﺸﺪ .

ﻧﻪ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻﻋﻨﻮﺍﻥ، ﭼﻮﻥ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ

ﻧﻤﯽﺷﻮﻧﺪ. ﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ؛ ﺍﺯ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎﯼ

ﮐﻼﺳﯿﮏ ﺗﺎ ﺟﺪﯾﺪ. ﺑﻪﻧﻈﺮﻡ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ . ﺍﮔﺮ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻣﺎ

ﺑﺪﻟﯽ ﺍﺳﺖ، ﺳﻮﺳﯿﺎﻟﯿﺴﻢﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﺪﻟﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﮕﯽ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ

ﺑﯽﺳﻮﺍﺩﯼ. ﻣﺎ ﺗﻮﺩﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﯽﺳﻮﺍﺩ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﯿﻢ، ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻥ،

ﺣﺘﯽ ﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ، ﺑﯽﺳﻮﺍﺩﯾﻢ. ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﺯ ﻫﺮ

ﺟﺮﯾﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺩﻋﺎﯼ ﻣﺘﻔﮑﺮﺑﻮﺩﻥ ﮐﻨﺪ . ﺍﮔﺮ ﻣﻦ

ﺍﺩﻋﺎﯼ ﻣﺘﻔﮑﺮﺑﻮﺩﻥ ﮐﻨﻢ، ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻪﺍﻡ، ﭼﻮﻥ ﺳﻮﺍﺩ ﻣﺘﻔﮑﺮﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ،

ﻣﻨﺘﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ، ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ

ﻣﯽﻓﻬﻤﻢ . ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻣﺪﻋﯿﺎﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﺍﺩﻋﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﻮﺍﺩ

ﻫﯿﭻ. ﺩﺭ ﭼﭗ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﻫﻤﯿﻦﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ. ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺟﻠﺴﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺆﺳﺴﺎﺕ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﺷﺪ، ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﺎﻥ، ﺭﺍﻟﺰ ﺭﺍ ﻧﻘﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺩﺭ

ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺟﻠﺴﻪ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﺍﯾﻦﻃﻮﺭ ﺭﺍﻟﺰ ﺭﺍ ﻧﻘﺪ ﮐﺮﺩﯾﺪ،

ﺁﯾﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺭﺍﻟﺰ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩﺍﯾﺪ؟ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﻧﻪ، ﻣﻦ ﻓﺮﺻﺘﺶ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﮔﻔﺘﻢ

ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﭼﻄﻮﺭ ﻧﻘﺪ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ؟ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺩﺷﻤﻨﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﻣﯽﺯﻧﻢ. ﺍﺯ

ﺣﻀﺎﺭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺍﯾﺸﺎﻥ، ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﻨﺪ .

ﺷﻤﺎ ﻣﯽﮔﻮﯾﯿﺪ ﺁﺛﺎﺭ ﮐﻼﺳﯿﮏ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺍﻣﺎ ﻋﻤﻼ

ﺷﺎﻫﺪﯾﻢ ﻧﺰﺩ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﻪﻧﻈﺮﺗﺎﻥ، ﺁﯾﺎ

ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﺑﺴﺖ ﻭﺍﮊﻩ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺩﺭ ﻧﻈﺎﻡ ﻣﺴﻠﻂ

ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭﯼ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻖ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪﺍﯼ

ﻓﻠﺴﻔﯽ ﻭ ﻧﻈﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺩﺭ ﮔﺮﻭ ﻧﯿﺎﺯﻫﺎﯼ ﺁﻧﯽ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ

ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﮊﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻋﻤﻞ ﻫﻢ ﺷﺎﻫﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻮﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﭘﻬﻠﻮ

ﻣﯽﺯﻧﺪ، ﻧﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ .

ﺷﻤﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﻭ

ﺳﯿﺎﺳﺖﻫﺎﯼ ﺟﻮﺭﺝ ﺑﻮﺵ ﺣﻤﺎﯾﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ

ﻣﻌﺘﻘﺪﻡ ﺗﻔﮑﺮ ﻓﺎﺷﯿﺴﺘﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺻﻠﯽ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ

ﺑﻪﺩﻧﺒﺎﻝ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ، ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻼﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﺮ

ﺳﺮ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ‏« ﺳﻮﺳﯿﺎﻟﯿﺴﻢ ﻭﺍﻗﻌﺎﻣﻮﺟﻮﺩ ‏»

ﺑﺮ ﺳﺮ ﺳﻮﺳﯿﺎﻟﯿﺴﻢ ﺁﻭﺭﺩ. ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ، ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﺁﺭﻣﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ

ﺁﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺩﺳﺖ ﻭ ﭼﺮﺍﻍ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ. ﻫﯿﭻﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻥ

ﺭﺳﯿﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﺍﻩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻢ ﻧﮑﻨﯿﻢ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪﺳﻮﯼ ﺁﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ

ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺗﻘﺮﯾﺐ ﻭ ﺗﻘﺮﺏ ﺟﺴﺖ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ

ﭼﺮﺍﻍ ﺭﺍﻩ، ﺑﺎﯾﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻﮔﺎﻩ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻥ ﺍﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩ ﺁﻥ

ﺍﻣﺮ ﻣﻄﻠﻖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﯾﺎ ﺳﻮﺳﯿﺎﻟﯿﺴﻢ، ﺑﺮﺁﻣﺪﻩ ﺍﺯ ﺁﻥ

ﺁﺭﻣﺎﻥ ﻭﺍﻗﻌﺎﻣﻮﺟﻮﺩ ﺍﺳﺖ . ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ

ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮﯾﻦ ﻣﻨﺘﻘﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ

ﺣﮑﻮﻣﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﻋﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺍﺳﺖ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﻨﺘﻘﺪﺍﻧﺶ، ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﺶ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻦ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﮐﺘﺎﺏ ‏« ﺁﯾﺎ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺳﯽ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ

ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ‏» ، ﺍﺛﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮﯾﻦ ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ، ﺭﻭﻧﺎﻟﺪ ﺩﻭﺭﮐﯿﻦ ﺭﺍ

ﺗﺮﺟﻤﻪ ﮐﺮﺩﻡ. ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﺳﺘﺪﻻﻝ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﺎﺳﺎ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺳﯽ

ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﺧﺖ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻭ ﺑﺎﻓﺖ

ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽﺍﺵ، ﻧﺎﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ؛ ﻣﻨﺘﻘﺪﯼ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﮐﻪ ﺑﺴﺎ ﺗﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﭼﺎﻣﺴﮑﯽ،

ﺳﯿﺎﺳﺖﻫﺎﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺭﺍ ﻧﻘﺪ ﻣﯽﮐﻨﺪ . ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﺍﺻﻮﻝ ﺭﺍ ﺍﺯﺁﻥِ ﺧﻮﺩﺵ

ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ . ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺩﺭ

ﮔﺮﻭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﻭ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭﯼ ﺍﺳﺖ. ﺍﻣﺎ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﻫﯿﭻﻋﻨﻮﺍﻥ

ﻣﺴﺘﻠﺰﻡ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺳﯿﺎﺳﯽ، ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ،

ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﺩ . ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﺕ

ﻣﯿﻞ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ‏«ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ ﺳﯿﺎﺳﯽ ‏» ﺍﺵ، ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ، ﺳﻮﺳﯿﺎﻟﯿﺴﺖ

ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪﻟﺤﺎﻅ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮﯾﻦ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺖ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ

ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﺟﻬﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺭﺍ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ

ﮐﻢﺳﻮﺍﺩﯼ ﻭ ﺑﺪﻓﻬﻤﯽ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺑﯽﺳﻮﺍﺩﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ.

ﺷﻤﺎ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﺁﺭﻣﺎﻧﯽ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﻘﯿﺪ

ﺑﻪ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﺪ. ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﺪ ﺳﻨﺖ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ

ﻧﺤﻠﻪﻫﺎﯾﺶ ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﻓﺮﻡ ﻣﺴﻠﻂ ﮐﻨﻮﻧﯽ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭﯼ، ﯾﻌﻨﯽ

ﻧﻮﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ، ﮐﺎﻣﻼ ﺿﺪ ﺍﺗﻮﭘﯿﺎ ﻭ ﺁﺭﻣﺎﻥﮔﺮﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ . ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ

ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺑﻪﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺗﻮﭘﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮﺗﺎﻟﯿﺘﺎﺭﯾﺴﻢ ﮔﺮﻩ ﺯﺩﻩﺍﻧﺪ .

ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺭﺍ ﺳﻨﺘﯽ ﺁﺭﻣﺎﻥﮔﺮﺍﯾﺎﻧﻪ ﺩﺍﻧﺴﺖ؟

ﭼﻮﻥ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺩﺍﺭﺩ . ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺁﺭﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﺁﺭﻣﺎﻥﮔﺮﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺑﻪﺩﺭﺳﺘﯽ،

ﺿﺪﺍﺗﻮﭘﯿﺎ ﺍﺳﺖ؛ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﻪ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺳﺖﻧﯿﺎﻓﺘﻨﯽ ﻭ ﻓﻘﻂ ﭼﺮﺍﻍ ﺭﺍﻩ

ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ . ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﭘﯿﺎﺩﻩﮐﺮﺩﻥ ﺍﺗﻮﭘﯿﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺟﺮﯾﺎﻧﯽ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ

ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺗﻮﺗﺎﻟﯿﺘﺎﺭﯾﺴﻢ ﻣﻨﺠﺮ ﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎ ﻫﻢ ﻗﺼﺪ ﭼﻨﯿﻦ

ﮐﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺑﻪ ﺗﻮﺗﺎﻟﯿﺘﺎﺭﯾﺴﻢ ﺧﺘﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯽ، ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﺳﺎﺳﺎ ﻇﺮﻓﯿﺖ ﭼﻨﯿﻦ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﺗﻮﭘﯿﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ

ﺁﺭﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻌﻄﻮﻑ ﺑﻪ ﺍﺗﻮﭘﯿﺎ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﻌﯿﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻘﺪ

ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﺩﻭﻟﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻫﺪ. ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ

ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﺑﻠﮑﻪ ﮔﺎﻡ ﺑﻪ ﮔﺎﻡ

ﺁﺯﺍﺩﯼﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻂ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺁﺭﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﺍﺗﻮﭘﯿﺎﯾﯽ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯽ ﻧﻤﯽﺭﺳﯿﻢ . ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺄﮐﯿﺪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﻋﻤﻞ ﺑﻪ ﻓﺎﺷﯿﺴﻢ ﭘﻬﻠﻮ ﻣﯽﺯﻧﺪ . ﭼﻮﻥ ﻣﺠﺒﻮﺭ

ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺩﻭﻟﺘﯽ ﻧﻈﯿﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ

ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﮐﻨﻨﺪ . ﯾﮏ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺍﺻﯿﻞ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ

ﺳﯿﺎﺳﺖﻫﺎﯼ ﺩﻭﻟﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯﻋﻤﻠﮑﺮﺩﻫﺎﯼ ﺁﻥ

ﺭﺍ ﻧﻘﺪ ﻣﯽﮐﻨﺪ.

ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎﯼ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﮐﺎﺭﻝ ﭘﻮﭘﺮ، ﺑﻪﻭﺍﺳﻄﻪ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯼ

ﺩﯾﻨﯽ، ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﺩﺭﺣﺎﻟﯽﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﮐﺎﺩﻣﯽﻫﺎﯼ ﻏﺮﺑﯽ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻋﻠﻢ ﺍﻭ ﺟﺪﯼ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﯽﺷﺪ ﻭ

‏«ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﺎﺯ ‏» ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺣﺪ ﺗﺼﻮﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﻭ

ﻫﻢ ﺧﺎﺭﺝ ﺑﻮﺩ ...

ﻧﻪ، ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦﻃﻮﺭ ﺑﻮﺩ. ﭘﻮﭘﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﯿﻠﺴﻮﻑ ﻋﻠﻢ ﺑﻮﺩ،

ﺑﺎ ﮐﺘﺎﺏ ‏«ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﺎﺯ ﻭ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺁﻥ ‏» ﻣﻌﺮﻓﯽ ﺷﺪ . ﻫﺎﯾﮏ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ

ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﮐﺘﺎﺏ ‏« ﺭﺍﻩ ﺑﺮﺩﮔﯽ‏» ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﻄﺮﺡ ﺷﺪ .

ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﻪ ﻣﻨﺘﻘﺪﺍﻥ ﻭ ﭼﻪ ﻃﺮﻓﺪﺍﺭﺍﻥ ﭘﻮﭘﺮ ﻭ ﻫﺎﯾﮏ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺍﺻﻞ

ﺩﻓﺎﻉ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﯿﺴﺖ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ

ﺣﺘﯽ ﭘﻮﭘﺮ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺪﻟﯽ ﺍﺳﺖ . ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺍﺻﻄﻼﺡ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﺎﻥ ﭘﻮﭘﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ،

ﺁﺛﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻋﯿﻨﮑﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﺴﺎﺋﻠﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺴﺒﺖ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ ﮐﻪ

ﺍﺻﻼ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﻓﻘﻂ ﭼﭗﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺭﺍﻟﺰ ﻭ ﭘﻮﭘﺮ ﻭ

ﺑﺮﻟﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﻧﻘﺪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﺣﺘﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺍﺩﻋﺎﯼ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻫﻢ

ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ ﺑﯽﺳﻮﺍﺩﯼ ﻏﻮﻏﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻥ ﻣﺎ ﺩﺭ

ﻋﻤﻞ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﻋﻤﻮﻡ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻨﻨﺪ.

ﺑﻪﻫﺮﺣﺎﻝ، ﭘﻮﭘﺮ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺷﻤﺎ ﻣﻬﻢﺗﺮﯾﻦ ﮐﺘﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ

ﺩﻭﻡ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﻮﺍ ﺑﻪ ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ ﻭ ﻫﮕﻞ ﻭ ﻣﺎﺭﮐﺲ ﺣﻤﻠﻪ

ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﯽﮐﻪ ﺧﻄﺮ ﻓﺎﺷﯿﺴﻢ ﮐﻞ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ،

ﭘﻮﭘﺮ ﻧﻘﺪ ﻣﺎﺭﮐﺲ ﻭ ﻫﮕﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻭﻟﻮﯾﺖ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ. ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ

ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ ﭼﭗ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﻧﻈﯿﺮ ﺁﺩﻭﺭﻧﻮ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻘﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ

ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻓﺎﺷﯿﺴﻢ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ . ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﺪ ... .

ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪﻃﻮﺭ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺴﺘﺪﻝ ﻧﻘﺪ ﻣﯽﮐﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻣﺘﺤﺪ ﺑﺎﻟﻘﻮﻩ

ﻫﯿﺘﻠﺮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺣﻤﺎﻗﺘﺶ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ

ﺭﺩ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ، ﺑﺎ ﻫﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﻓﺘﺢ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺗﻮﺗﺎﻟﯿﺘﺎﺭﯾﺴﻢ

ﭼﻪ ﭼﭗ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﭼﻪ ﺭﺍﺳﺖ، ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ، ﭘﻮﭘﺮ ﻫﻢ

ﺗﻮﺗﺎﻟﯿﺘﺎﺭﯾﺴﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻠﯿﺘﺶ ﻧﻘﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ ﮐﻪ ﺑﻨﯿﺎﻥ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﭼﭗ

ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﻭ ﺑﻨﯿﺎﻥ ﯾﮏ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺗﻤﺎﻣﯿﺖﺧﻮﺍﻩ ﻭ ﺍﻭﺗﻮﭘﯿﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ

ﭘﻮﭘﺮ، ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﻘﺪ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﻏﯿﺮﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻣﺸﺨﺺ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻪ

ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻘﺪ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻓﺎﺷﯿﺴﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻗﻠﻢ ﻧﯿﻨﺪﺍﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ .

ﺍﯾﻦ، ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺳﻄﺤﯽﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﭘﻮﭘﺮ ﺍﺳﺖ . ﺍﻭ ﻣﯽﮐﻮﺷﺪ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ

ﺗﻮﺗﺎﻟﯿﺘﺮﯼ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺷﮑﻞ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺳﺖ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ، ﻫﻤﻪ

ﺟﺮﯾﺎﻥﻫﺎﯼ ﺗﻮﺗﺎﻟﯿﺘﺎﺭﯾﺴﻢ ﺭﺍ ﻧﻘﺪ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻭﺭﻩ، ﺳﺎﺭﺗﺮ ﺭﺍ

ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﭼﭗ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻗﻠﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻘﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻓﺎﺷﯿﺴﻢ ﻣﺘﻤﺮﮐﺰ

ﮐﺮﺩ. ﺟﺎﻧﺎﺗﺎﻥ ﮔﻼﻭﺭ ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺍﺻﯿﻞ، ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ

‏« ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ : ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻗﺮﻥ ﺑﯿﺴﺘﻢ ‏»، ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ

ﻫﻢ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻓﺎﺷﯿﺴﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ. ﻧﻤﻮﻧﻪﺍﺵ ﺟﻨﮓ ﻭﯾﺘﻨﺎﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﻨﮕﯽ

ﮐﺎﻣﻼ ﻓﺎﺷﯿﺴﺘﯽ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺋﻮ، ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ ﻭ ﻫﯿﺘﻠﺮ ﻫﻢ

ﻓﺎﺷﯿﺴﻢ ﺳﺮ ﺑﺮﻣﯽﺁﻭﺭﺩ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ، ﺣﺘﯽ ﺩﻭﻟﺖﻫﺎﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﻭ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ

ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﯿﻎ ﻧﻘﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ .

ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ‏« ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﺎﺯ ‏» ﭘﻮﭘﺮ، ﺑﻪ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪﺍﯼ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ ﮐﻤﮏ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺑﻌﺪ

ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ، ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺩﺭ

ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﻣﯽﺁﯾﺪ. ﺍﺯ ﺳﻮﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻭﺁﻣﺪﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ، ﺩﺭ ﻏﺮﺏ ﻧﯿﺰ

ﻫﻢﺯﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺟﻨﮓ ﺍﺳﺖ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﻨﮓﺩﻭﻡ، ﻣﺜﻼ ﺩﺭ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺍﺭﺯﺵﻫﺎﯼ

‏« ﺁﺯﺍﺩﯼ، ﺑﺮﺍﺑﺮﯼ، ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ‏» ﺑﻪ ‏« ﮐﺎﺭ، ﻣﯿﻬﻦ، ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ‏» ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ

ﺍﯾﻦ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﻣﯿﺎﻧﺠﯽ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ. ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﯿﺰ ﭘﺲ ﺍﺯ

ﺟﻨﮓ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﺳﺎﺯﻧﺪﮔﯽ، ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺎﻥ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ. ﺩﺭﻭﺍﻗﻊ،

ﭘﻮﭘﺮ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ، ﻣﯿﺎﻧﺠﯽ ﺭﻭﺁﻣﺪﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ

ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﻭ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻫﺎﯾﮏ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ

ﺍﺭﺯﺵﻫﺎﯼ ﺁﻏﺎﺯﯾﻦ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﮐﻼﺳﯿﮏ ﻫﻢ ﺍﺯﺍﺳﺎﺱ، ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ

ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ، ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﻗﺎﺋﻞ ﺑﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﻗﯿﺎﺳﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ

ﺩﺭ ﺩﻫﻪﻫﺎﯼ ﺍﺧﯿﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﯿﺚ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟

ﻫﺎﯾﮏ ﻣﺘﻔﮑﺮﯼ ﯾﮏﻭﺟﻬﯽ ﻧﯿﺴﺖ . ﻣﻦ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻫﺎﯾﮏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﻤﻪ

ﮐﺮﺩﻡ. ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽﺷﻮﯾﺪ ﻫﺎﯾﮏ ﯾﮏ ﻣﻨﻈﻮﻣﻪ

ﻓﮑﺮﯼ ﺍﺳﺖ. ﻣﻦ ﺣﺘﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﻣﻘﺎﻻﺕ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪﺗﺪﺭﯾﺞ ﺩﺭ ‏« ﻧﮕﺎﻩ

ﻧﻮ ‏» ﭼﺎﭖ ‌ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺻﺮﺍﺣﺘﺎ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ،

ﺑﺪﻭﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ، ﻧﺎﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ. ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﺣﮑﻮﻣﺘﯽ ﺗﻮﺗﺎﻟﯿﺘﺮ، ﺭﮐﻦ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ . ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﯽﮐﻪ

ﻫﯿﺘﻠﺮ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺖ، ﮐﺸﻮﺭﯼ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭﯼ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺍﺯ

ﺩﻝ ﻧﻈﺎﻡ ﺳﯿﺎﺳﯽ- ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﻧﺎﺯﯼﻫﺎ، ﺳﻮﺳﯿﺎﻝﻧﺎﺳﯿﻮﻧﺎﻟﯿﺴﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺯﻧﺪ .

ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺳﻠﺐ ﺁﺯﺍﺩﯼﻫﺎﯼ ﻓﺮﺩﯼ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﺪ،

ﭼﻮﻥ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻄﺮ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ.

ﺍﻣﺎ ﭼﯿﻦ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻧﺎﻗﺾ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺿﯿﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﻣﻮﻓﻘﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﮑﺎﺭﯼ

ﺗﻮﺗﺎﻟﯿﺘﺎﺭﯾﺴﻢ ﻭ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭﯼ، ﺑﻪﺩﺳﺖ ﻣﯽﺩﻫﺪ .

ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ . ﭼﯿﻦ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﭘﯿﺶ ﺑﺮﻭﺩ . ﯾﺎ ﭼﯿﻦ ﺍﺯﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﭘﺎﺷﯿﺪ ﯾﺎ

ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭﯼ ﺑﺮﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻧﮑﻨﯿﺪ، ﻧﻈﺎﻡ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ

ﭼﯿﻦ، ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﻧﻮﻋﯽ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭﯼ ﺩﻭﻟﺘﯽ ﻭﺟﻮﺩ

ﺩﺍﺭﺩ، ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ ﻣﺒﺘﻨﯽ ﺑﺮ ﺭﺍﻧﺖ ﮐﻪ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ . ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺩﯾﮕﺮ،

ﺩﺭ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﻮﻥ ﺍﺳﺎﺱ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ

ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﺑﺮ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺍﺳﺖ . ﺩﻓﺎﻉ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺁﺯﺍﺩ ﺩﺭ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ

ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯ ﺩﻓﺎﻉ ﺑﯽﻗﯿﺪﻭﺷﺮﻁ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭﯼﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ،

ﮐﺎﺭﺗﻞﻫﺎ ﺷﮑﻞ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ، ﭼﻮﻥ ﮐﺎﺭﺗﻞﻫﺎ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺁﺯﺍﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﻤﯽﺗﺎﺑﻨﺪ .

ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺁﺯﺍﺩ ﺩﺭ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ، ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭﯼ

ﻓﻌﻠﯽ ﻣﺒﺘﻨﯽ ﺑﺮ ﺍﻧﺤﺼﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﮐﺎﺭﺗﻞﻫﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ.

ﺑﻠﻪ، ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺄﮐﯿﺪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩﺍﻧﺘﻘﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﺜﻼ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﻟﺰ ﯾﮏ

ﻣﺘﻔﮑﺮ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﺍﻧﺼﺎﻑ، ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭﯼ، ﺍﺻﻞ ﺑﯿﺸﺘﺮﯾﻦ ﺍﻣﺘﯿﺎﺯ

ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻢﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭﺗﺮﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺌﻮﺭﯾﺰﻩ

ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ، ‌ﺯﺍﺩﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﺯﺍﺩ ﻭ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺍﺳﺖ .

ﺩﻭﻟﺖﻫﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﺻﻞ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺳﻨﺠﯿﺪ، ﻣﺜﻼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﻪ

ﻣﺪﻋﯽ ﺳﯿﺎﺳﺘﯽ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ

ﯾﮏ ﺑﻦ ﻓﺎﺷﯿﺴﺘﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺳﻮﺳﯿﺎﻝﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺳﯽ

ﺳﻮﺋﺪ، ﺑﻪﻣﺮﺍﺗﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪﻫﺎﯼ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏﺗﺮ ﺑﻮﺩ، ﭼﻮﻥ ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ

ﺁﺭﺍﯼ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺟﺎﻥ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﺕ ﻣﯿﻞ ﺍﺳﺖ . ﭘﯿﺶﺗﺮ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ، ﺍﮔﺮ ﮐﺘﺎﺏ

‏«ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ ﺳﯿﺎﺳﯽ ‏» ﻣﯿﻞ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽﺷﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺩﻓﺎﻉ

ﺑﯽﻗﯿﺪﻭﺷﺮﻁ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﺸﺮﻭﻁ ﺍﺯ ﺁﻥ

ﺗﺄﮐﯿﺪ ﺩﺍﺭﺩ، ﯾﺎ ﻣﺜﻼ ﺣﺰﺏ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺣﺰﺑﯽ ﺳﻮﺳﯿﺎﻟﯿﺴﺘﯽ

ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻃﻦ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯽ ﺍﺳﺖ. ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻭﺟﻮﻩ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ

ﺩﺭﻭﻥ ﺧﻮﺩﺵ، ﻧﻘﺪ ﺁﻥ ﺷﮑﻞ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺜﺎﻝﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﺩﻡ،

ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺑﺤﺚ ﻣﻔﺼﻞ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ، ﭼﻮﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻮﺟﺐ ﺳﻮﺀﺗﻔﺎﻫﻢ

ﺷﻮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺭﺋﻮﺱ ﺑﺤﺜﻢ ﺭﺍ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﮐﻨﻢ، ﭼﻮﻥ

ﺿﺮﻭﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﯿﻢ ﺭﯾﺸﻪ ﺑﺪﻓﻬﻤﯽ ﭼﭗﻫﺎ ﻭ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎﯼ ﻭﻃﻨﯽ

ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ، ﮐﺠﺎﺳﺖ، ﻣﺜﻼ ﺭﺍﻟﺰ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻭ ﻫﻮﺵ

ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻫﻢ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺑﺴﺖ، ﭼﻮﻥ ﺣﺎﺻﻞ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺯﺣﻤﺖ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺍﻣﺮﯼ

ﮊﻧﺘﯿﮑﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ، ﻣﺤﺼﻮﻝ ﯾﮏ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻧﺎﺑﺮﺍﺑﺮ

ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻣﯽﮐﻮﺷﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﯾﮏ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﺮﺍﺑﺮ

ﺑﺮﻭﺩ . ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ، ﺗﮑﻤﯿﻞﺗﺮ ﻫﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﻧﺎﻟﺪ ﺩﻭﺭﮐﯿﻦ

ﺩﻭ ﺍﺻﻞ ﮐﺮﺍﻣﺖ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺍﺻﻞ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺭﺍﻟﺰ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﯾﻌﻨﯽ

ﺍﺻﻞ ﺑﺮﺍﺑﺮﯼ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪﻧﺤﻮﯼ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺍﺟﺮﺍ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﻗﺾ ﺍﺻﻞ ﮐﺮﺍﻣﺖ

ﻧﺒﺎﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﯿﺪ، ﯾﮏ ﻣﻨﻈﻮﻣﻪ ﺟﺪﯾﺪ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﮔﺮﭼﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻘﺪ ﮐﺮﺩ، ﮔﻤﺎﻥ

ﻧﮑﻨﻢ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﺑﻨﯿﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩ .

ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﻫﻤﯿﻦ ﺭﺍﻟﺰ، ﺩﺭ ﻗﯿﺎﺱ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ، ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻮﺭﺩ

ﺍﻗﺒﺎﻝ ﻧﯿﺴﺖ. ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺻﺤﺒﺖﻫﺎﯾﺘﺎﻥ، ﺣﺘﯽ ﻫﺎﯾﮏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺁﺯﺍﺩﯼ

ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﺪ . ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽﮐﻪ ﻫﺎﯾﮏ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﮏﺳﻮ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ

ﺑﺎ ﻃﺮﺍﺣﯽ ﻭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪﺭﯾﺰﯼ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﻮﯼ ﺩﯾﮕﺮ، ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﯾﮏ

ﺗﻌﺮﯾﻒ ﭘﺎﯾﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ، ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺑﺸﺮ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺁﺯﺍﺩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ‏« ﺁﺯﺍﺩﺍﻧﻪ

ﺩﺍﻧﺶ ﮐﺴﺐ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﺶ، ﺁﺯﺍﺩﺍﻧﻪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ ‏»، ﻭﻟﯽ ﻇﺎﻫﺮﺍ

ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﺶ ﺩﺭ ﻃﺮﺍﺣﯽ ﻭ ﺳﺎﺯﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩ.

ﻧﻪ ﺍﯾﻦﻃﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﻬﻨﺪﺳﯽ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﮐﻠﯽ ﯾﺎ Constructivism ﺭﺍ

ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻭﻟﺖ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﺪ؛ ﺁﻥﻫﻢ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺳﻠﺐ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ

ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺁﺯﺍﺩ ﻭ ﮔﺮﺩﺵ ﺁﺯﺍﺩﺍﻧﻪ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ .

ﻭﻟﯽ ﻫﺎﯾﮏ ﻓﻘﻂ ﺑﺮ ﻓﺮﺩ ﺗﺄﮐﯿﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶﺍﺵ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ

ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪﺭﯾﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ . ﺍﻭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺭﺍ ﺣﺘﯽ ﻣﻘﺪﺱ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ، ﭼﻮﻥ

ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﮔﺮﺩﺵ ﺁﺯﺍﺩﺍﻧﻪ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ ﺟﺰ ﺍﺯ

ﺍﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ، ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﻬﯿﻨﻪﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ، ﭼﺮﺍﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ

ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﯿﺎﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺳﻨﺠﯿﺪﻩ ﻭ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ، ﺟﺬﺏ ﻧﯿﺎﺯ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ . ﻧﻔﻊ

ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﻟﺖ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﺧﻮﺩ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻨﺪ . ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ

ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻄﻠﻮﺏ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ .

ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﻣﺪﻝﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻧﻮﻟﯿﺒﺮﺍﻝ، ﻫﻤﯿﻦ ﻧﻈﺮ ﻫﺎﯾﮏ ﺑﻪﮐﺎﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ

ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻧﺘﯿﺠﻪﺍﺵ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ ﺗﺎﺑﻊ ﻫﯿﭻ ﻓﺮﺍﯾﻨﺪ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺗﯿﮑﯽ

ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻣﺼﺮﻑ؛ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺪﻝ

ﺍﯾﺮﺍﻧﯽﺍﺵ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﺒﻌﯿﺖ ﺍﺯ ﺍﻟﮕﻮﯼ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺩﯾﺪ.

ﺩﺭ ﺳﻄﺢ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺑﺤﺚ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺳﺖ ... ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﺷﻤﺎ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﺎﯾﺪ

ﺍﺳﺎﺱ ﺟﺎﻣﻌﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﻘﺪ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ، ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﯿﺪ. ﺍﺯ ﺍﯾﻦﺭﻭ، ﻧﺨﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ

ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﺑﻪﻃﻮﺭ ﺟﺪﺍﮔﺎﻧﻪ ﺗﺤﻠﯿﻞ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﺩﺍﺭﺩ، ﻣﺜﻼ

ﺟﺎﻣﻌﻪﺍﯼ ﺑﺎ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ ﻧﻔﺘﯽ ﻭ ﺭﺍﻧﺘﯽ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ ﻭ

ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﮐﺮﺩ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﯾﮏﮐﺎﺳﻪﮐﺮﺩﻥ ﺍﯾﻨﻬﺎ، ﺑﺎﻋﺚ ﺧﻠﻂ ﺑﺤﺚ ﻭ

ﺳﻮﺀﺗﻔﺎﻫﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ .

ﻏﺮﺽ، ﯾﮏﮐﺎﺳﻪﮐﺮﺩﻥ ﺍﯾﻦ ﻧﻈﺎﻡﻫﺎﯼ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﻧﯿﺴﺖ. ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ

ﺍﻟﮕﻮﯼ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﻌﺮﻓﯽ

ﻣﯽﮐﻨﺪ.

ﺑﻠﻪ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺄﮐﯿﺪ ﺩﺍﺭﻡ ﭼﻪ ﻫﺎﯾﮏ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﭼﻪ ﺭﺍﻟﺰ ﻭ

ﺑﺮﻟﯿﻦ ﻭ ﭘﻮﭘﺮ ﻭ ﻣﯿﻞ ﻭ ﺗﻮﮐﻮﯾﻞ، ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﯿﻢ ﮐﺪﺍﻡﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ

ﺍﻧﺪﯾﺸﻪﻫﺎ ﻣﺘﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﺎﺳﺖ، ﭼﻮﻥ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﯾﮏ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭﯼ

ﺩﺭﻭﻥﺯﺍ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ، ﺍﺯ ﺍﯾﻦﺭﻭ، ﺍﻧﺪﯾﺸﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺳﺎﺱ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺳﺎﺯﮔﺎﺭ

ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﻣﯽﺯﻧﺪ.

ﺑﺮﺍﺳﺎﺱ ﺁﻧﭽﻪ ﮔﻔﺘﯿﺪ، ﺩﺭ ﺁﺭﺍﯼ ﻫﺎﯾﮏ، ﺍﺳﺎﺳﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺟﺎﻣﻌﻪ،

ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻃﺮﻓﯿﻢ . ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ

ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺳﺎﺯﮔﺎﺭﯼ ﯾﮏ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﺗﻔﮑﺮﯼ ﺳﻨﺠﯿﺪ؟

ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ . ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯽ ﻭﺍﻗﻌﯽ، ﭼﻪ ﻫﺎﯾﮏ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﭼﻪ

ﭘﻮﭘﺮ، ﭼﻪ ﺭﺍﻟﺰ ﻭ ﭼﻪ ﺑﺮﻟﯿﻦ ﻭ ...، ﺩﺭ ﯾﮏ ﻧﻘﻄﻪ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺮﺍﮎ ﻣﯽﺭﺳﻨﺪ :

ﺍﺻﻼﺡ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﺪﻧﯽ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﻨﯿﻢ . ﭘﺲ ﺍﻭﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﺪﻧﯽ ﻭ

ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﯼ ﺑﻪﻭﺟﻮﺩ ﺑﯿﺎﯾﺪ . ﺑﺎ ﺭﻋﯿﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺁﻭﺭﺩ . ﭘﺲ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻋﺼﺮ ﺭﻭﺷﻨﮕﺮﯼ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ

ﺭﻭﺷﻨﮕﺮﯼ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻫﻢ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ .

ﭼﺮﺍ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﻋﺼﺮ ﺭﻭﺷﻨﮕﺮﯼ ﻭ ﺭﻭﺳﻮ ﺑﻮﺩﻩ

ﺍﺳﺖ؟ ﻣﮕﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ، ﺭﻭﺳﻮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ؟ ﻧﻪ، ﺍﻣﺎ

ﺭﻭﺳﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮﯾﻦ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﻭ

ﺩﻭﻭﺟﻬﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﻫﻢ ﺗﻮﺗﺎﻟﯿﺘﺎﺭﯾﺴﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﻫﻢ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ .

ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﺭﻭﺑﻪﺟﻠﻮ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺁﮔﺎﻫﯽﺑﺨﺸﯽ ﮐﺮﺩ، ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯼ

ﺗﺄﺛﯿﺮﮔﺬﺍﺭ ﺑﻮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﻦﻃﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ. ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻥ ﻣﺎ ﯾﺎ ﺍﺯ ﺍﻣﺘﻨﺎﻉ

ﺗﻔﮑﺮ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺳﺨﻦ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﯾﺎ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺳﻮﺀﻓﻬﻢ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪﻫﺎﯼ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯽ

ﻭ ... ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﯼ ﺍﺩﻋﺎﯼ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﺑﻮﺩﻥ

ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻭﯾﮋﻩﻧﺎﻣﻪ ‏«ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ‏» ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ‏« ﺷﺮﻕ‏» ﺑﻨﺪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ

ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ﻭ

ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﯿﺎﻥ، ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯼ ﺍﻧﺤﺮﺍﻓﯽ ﺍﺳﺖ. ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ

ﻣﻮﺍﺟﻬﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﻠﻐﻤﻪﺍﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺖ.

ﺁﯾﺎ ﺩﺭ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ - ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺳﯽ، ﺁﺯﺍﺩﯼﻫﺎﯼ ﻣﺼﺮﺡ ﺩﺭ ﺍﻋﻼﻣﯿﻪ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ

ﺯﯾﺮ ﭘﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ؟ ﻣﺜﻼ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻓﺸﺎﮔﺮﯼﻫﺎﯼ ﺁﺳﺎﻧﮋ، ﺑﻪﮔﻮﻧﻪﺍﯼ

ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺁﺳﯿﺐ

ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺁﯾﺎ ﺗﺄﮐﯿﺪ ﺑﺮ ﻓﺮﺩﮔﺮﺍﯾﯽ ﺑﺎ ﻣﺤﺪﻭﺩﯾﺖﻫﺎﯼ ﺍﻋﻤﺎﻝﺷﺪﻩ ﺩﺭﺧﺼﻮﺹ

ﺍﺳﻨﻮﺩﻥ ﻭ ﺁﺳﺎﻧﮋ ﺧﻮﺍﻧﺎﺳﺖ ﻭ ﺁﯾﺎ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺩﺭ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ - ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺳﯽ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩﯼ

ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺧﻼﺻﻪ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ؟

ﻧﻪ، ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ. ﻓﻘﻂ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﻧﯿﺴﺖ. ﻣﺎ ﻣﻔﻬﻮﻣﯽ

ﺑﻪﻧﺎﻡ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻧﺎﻣﺤﺪﻭﺩ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ

ﭼﻨﺎﻥﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ، ﺻﺮﻓﺎ ﯾﮏ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ . ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﯽﻗﯿﺪﻭﺷﺮﻁ ﺍﺯ ﺁﻥِ

ﺁﻧﺎﺭﺷﯿﺴﻢ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺣﺎﮐﻤﯿﺖ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺑﺮﭘﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ

ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺗﻮﺳﻂ ﺧﻮﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺻﻼﺡ ﺷﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻧﻘﺾ ﺷﻮﺩ .

ﺁﺭ. ﺍﻡ. ﻫِﺮ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻓﯿﻠﺴﻮﻑ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺍﺧﻼﻕ ﺍﺳﺖ، ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻣﺎﺩﺍﻣﯽ ﮐﻪ

ﻗﻮﻩ ﻗﻀﺎﺋﯿﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ، ﺷﻤﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺣﻖ ﺷﻮﺭﺵ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ. ﺍﺯ ﺍﯾﻦﺭﻭ، ﺍﮔﺮ

ﺑﻪ ﻣﻮﻧﺘﺴﮑﯿﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ، ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻔﮑﯿﮏ ﻗﻮﺍ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ

ﮐﻠﻤﻪ. ﻗﻮﻩ ﻗﻀﺎﺋﯿﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻗﻮﺍ، ﻣﺴﺘﻘﻞﺗﺮﯾﻦ ﻗﻮﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ

ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﺪ . ﭼﻮﻥ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺑﺎ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﻗﻮﻩ ﻗﻀﺎﺋﯿﻪ،

ﺷﮑﺎﯾﺘﺶ ﺭﺍ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺍﻣﺎ ﺣﻖ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﺍﺯ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺑﻪ ﺷﺮﻁ

ﺁﻧﮑﻪ ﺧﻮﺩ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﭘﺎﯾﺒﻨﺪ ﺑﻪ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺑﺎﺷﺪ.

ﺷﻤﺎ ﮔﻔﺘﯿﺪ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻫﺎﯾﮏ ...

ﺷﻤﺎ ﭼﺮﺍ ﻓﻘﻂ ﻫﺎﯾﮏ ﺭﺍ ﻣﻄﺮﺡ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺎ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺩﺍﺭﯾﻢ . ﭼﺮﺍ ﺩﺭﺑﺎﻩ ﺗﻮﮐﻮﯾﻞ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﺪ؟

ﭼﻮﻥ ﺗﺄﮐﯿﺪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﻫﺎﯾﮏ ﺍﺳﺖ.

ﻧﻪ، ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺤﺚﺗﺎﻥ ﺑﺮ ﻫﺎﯾﮏ ﺗﺄﮐﯿﺪ ﺩﺍﺭﯾﺪ، ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺧﯿﺎﻝ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﺪ

ﻫﺎﯾﮏ ﭘﺎﺷﻨﻪﺁﺷﯿﻞ ﺍﺳﺖ. ﻣﻦ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﮏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ

ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺩﯾﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ. ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻏﺎﺯ ﺑﺤﺚ، ﺑﻪﺩﺭﺳﺘﯽ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﮐﻪ

ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﺒﯿﺴﻢ ﮐﻼﺳﯿﮏ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻧﺸﺪﻩ ﻭ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﯽﻭﺍﺳﻄﻪ،

ﺳﺮﺍﻍ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎﯼ ﻣﻌﺎﺻﺮ ﺁﻣﺪﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ

ﻫﻢ ﺑﻪﺩﺭﺳﺘﯽ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻧﯿﻢ.

ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ، ﭼﻮﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ، ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﺎﯾﮏ ﺍﺭﺟﺎﻉ

ﻣﯽﺩﻫﺪ.

ﻫﺎﯾﮏ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ‏« ﺭﺍﻩ ﺑﺮﺩﮔﯽ ‏» ﺑﻪ ﺷﻬﺮﺕ ﺭﺳﯿﺪ، ﻭﻟﯽ ﻣﻬﻢﺗﺮﯾﻦ

ﺍﺛﺮﺵ، ﮐﺘﺎﺏ ‏«ﻗﺎﻧﻮﻥﺍﺳﺎﺳﯽ ‏» ﺍﻭﺳﺖ. ﻫﺎﯾﮏ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﯽﺩﻫﺪ

ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﻣﺠﻠﺲ ﺑﺎﻻﺩﺳﺘﯽ ﻗﺎﻧﻮﻥﺍﺳﺎﺳﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺁﻥ

ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺎﻻﯼ ۴۰ ﺳﺎﻝ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﺎﺩﺍﻡﺍﻟﻌﻤﺮ ﺑﺎ

ﺷﺮﻭﻃﯽ ﺧﺎﺹ، ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﻮﻧﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﺮ ﻗﺎﻧﻮﻥﺍﺳﺎﺳﯽ ﻧﻈﺎﺭﺕ

ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﺭﻭﺯ ﮐﻨﻨﺪ . ﺍﻭ ﺑﺎ ﺟﺰﺋﯿﺎﺕ ﮐﺎﻣﻞ، ﺍﯾﻦ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺭﺍ

ﻃﺮﺍﺣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺟﻪ ﺍﺯ ﻫﺎﯾﮏ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ

ﺑﻪ ﺑﺤﺚ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﻣﻮﺍﻓﻘﺎﻥ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺎﻥ، ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮﺟﻪ ﺭﺍ

ﻣﻌﻄﻮﻑ ﺑﻪ ﺩﻓﺎﻉ ﺑﯽﻗﯿﺪﻭﺷﺮﻃﺶ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺁﺯﺍﺩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ. ﻣﻦ ﺣﺘﯽ

ﺩﺭﺍﯾﻦﺑﺎﺭﻩ ﻫﻢ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ

ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﭼﺎﭖ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ‏(ﻧﻮﺭﻣﻦ ﺑﺮﯼ ‏) ﺗﺎﺭﯾﺨﭽﻪ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ

ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺁﺯﺍﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻗﺮﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻢ ﺗﺎ ﻫﺎﯾﮏ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﺍ

ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ، ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺷﺪ ﻫﺎﯾﮏ ﭼﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ. ﻫﺎﯾﮏ ﯾﮏ ﻣﻨﻈﻮﻣﻪ

ﻓﮑﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻨﺎﺻﺮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻮﺃﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ

ﺑﺴﺖ. ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺧﻮﺩ ﻫﺎﯾﮏ ﻫﻢ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ، ﻣﻌﺘﺮﺽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ

ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺨﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﻭ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻧﺪ؛ ﻣﺜﻞ ﺭﯾﮕﺎﻥ ﻭ ﺗﺎﭼﺮ .

ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺪ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎﺳﺖ؟

ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﺮﯾﺎﻥﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮ ﯾﮏ

ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺗﻤﺮﮐﺰ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﻪﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﺎﺣﯿﻪ ﺣﻞ

ﮐﻨﻨﺪ. ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ، ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺳﯿﺎﺳﯽ،

ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﯾﺎ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ. ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﮐﺴﯽ ﯾﺎ ﺟﺮﯾﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩﺍﯾﻢ ﮐﻪ

ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪﺻﻮﺭﺕ ﯾﮏ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮﺩ . ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ

ﮐﻪ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﺩﺍﻧﺎﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﻪﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ

ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﺑﻪ ﻫﺎﯾﮏ ﻣﯽﺭﺳﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻫﺎﯾﮏ ﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ

ﺑﺨﺶ ﺭﺍ ﻃﺮﺡ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ . ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺩﮐﺘﺮ ﺳﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻭ

ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺑﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻣﯽﻧﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ، ﺳﺮﺍﻍ ﭘﻮﭘﺮ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ ﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻨﺪ

ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ‏«ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﺎﺯ ‏» ﺣﻞ ﮐﻨﻨﺪ. ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﯾﮏ

ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﻓﮑﺮﯼ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺟﺰﺋﯽﻧﮕﺮﯼ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺮﺩ .

ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺳﯿﺎﺳﯽ، ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﺑﺮﺳﯿﺪ ﯾﺎ

ﺑﺮﻋﮑﺲ - ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﮔﻮﯾﯽ ﺑﻪﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻧﻨﺪ. ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺩﺭ

ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ.

ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺩﻫﻪﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﻌﺮﻓﯽ

ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﯾﮏ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻓﺮﺩﮔﺮﺍﯾﺎﻧﻪ ﺣﺎﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﻌﺎﺭﺽ ﺑﺎ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﻌﺮﻓﯽ

ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ.

ﭼﻄﻮﺭ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺭﺍﻟﺰ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ ﻭ ﺿﺪﺍﺟﺘﻤﺎﻉ ﺑﺎﺷﯿﺪ؟ ﮐﺘﺎﺏ ‏« ﺍﻭﻟﻮﯾﺖ

ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺳﯽ ﺑﺮ ﻓﻠﺴﻔﻪ‏» ﺍﺛﺮ ﺭﻭﺭﺗﯽ ﺩﺭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍﻟﺰ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ

ﺍﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﻤﺎﻋﺖﮔﺮﺍﯾﺎﻥ، ﺍﺳﺖ. ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﻣﺎ ﻏﺎﻟﺒﺎ ﺍﯾﻦ

ﻣﺘﻮﻥ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺴﺘﻪﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ .

ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ، ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩﻩ . ﻣﻦ ﺣﺘﯽ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ

ﺣﺎﻝ ﻣﺎﺭﮐﺲ ﻣﯽﺳﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ، ﺑﺪ

ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﺯ ﺍﯾﻦﺭﻭ، ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻋﻤﻼ ﺑﺎ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺗﺤﺮﯾﻒﺷﺪﻩﺍﯼ

ﺭﻭﺑﻪﺭﻭﯾﯿﺪ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻧﻮﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺰ ﻣﻨﺘﻘﺪ

ﻧﻮﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻫﺴﺘﻢ، ﭼﻮﻥ ﻣﻌﺘﻘﺪﻡ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺗﻔﮑﺮ ﻓﺎﺷﯿﺴﺘﯽ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ

ﻫﯿﭻ ﻣﺘﻔﮑﺮ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯽ، ﻧﻮﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﻤﯽﺗﺎﺑﺪ. ﺗﺎﺯﻩ ﻫﻤﯿﻦ ﻧﻮﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ

ﻫﻢ ﺗﺤﺮﯾﻒﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺪﻟﯽ ﺍﺳﺖ، ﻣﺜﻼ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺷﺘﺮﺍﻭﺱ ﺭﺍ ﻧﻘﺪ ﮐﻨﯿﻢ،

ﻧﺨﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻧﻘﺪﺵ ﮐﻨﯿﻢ. ﺻﺮﻓﺎ

ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻖ ﮐﻪ ﻣﺜﻼ ﺑﻮﺵ ﺩﺭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽﺍﺵ ﺍﺯ ﺍﺷﺘﺮﺍﻭﺱ ﻧﻘﻞ

ﻗﻮﻝ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪ، ﭼﻮﻥ ﯾﮏ ﺍﺭﺟﺎﻉ ﺩﺭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ،

ﺍﻟﺰﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﭘﯿﺮﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﻭﺳﺖ. ﺳﯿﺎﺳﺖﻣﺪﺍﺭﺍﻥ

ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺳﯿﺎﺳﺖﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻣﺼﺎﺩﺭﻩ ﮐﻨﻨﺪ .

ﭼﻨﺎﻥﮐﻪ ﺳﻪ ﺭﺋﯿﺲﺟﻤﻬﻮﺭ ﺍﺧﯿﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ، ﮐﻠﯿﻨﺘﻮﻥ، ﺑﻮﺵ ﻭ ﺍﻭﺑﺎﻣﺎ ﺩﺭ

ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺍﺩﺍﯼ ﺳﻮﮔﻨﺪﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻟﺒﺮ ﮐﺎﻣﻮ ﻧﻘﻞ ﻗﻮﻝ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ

ﻧﻔﺮ ﭘﯿﺮﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﮐﺎﻣﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ؟ ﺑﻪ ﻫﯿﭻﻭﺟﻪ. ﺻﺮﻑ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻮﺵ ﺩﺭ

ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽﺍﺵ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺮﺍﻭﺳﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ

ﺑﻮﺵ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﻧﻮﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﺳﺖ . ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﻧﻘﺪ ﺑﻮﺵ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺮﺍﻭﺱ

ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻮﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺭﺍ ﻧﻘﺪ ﮐﺮﺩ، ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻟﺖ، ﺣﻖ ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ ﺟﻬﺎﻥ

ﺿﺎﯾﻊ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﯾﺎ ﻣﺜﻼ ﺍﮔﺮ ﺭﯾﮕﺎﻥ ﻭ ﺗﺎﭼﺮ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﯿﺮﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﮏ

ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﮏ ﺭﺍ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﺎﺭ

ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺭﯾﮕﺎﻥ ﻭ ﺗﺎﭼﺮ ﻧﻘﺪ ﮐﺮﺩ .

ﺑﻪﻫﺮﺣﺎﻝ، ﻣﯿﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺘﻔﮑﺮﯼ ﻧﻘﻞ ﻗﻮﻝ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ

ﻣﺘﻔﮑﺮ ﻧﺴﺒﺘﯽ ﻫﺴﺖ.

ﻧﻪ، ﺍﯾﻦﻃﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ، ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﻣﻮ ﺍﺭﺟﺎﻉ

ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ. ﺍﯾﻦ ﺑﺤﺜﯽ ﺟﺪﺍﮔﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﺷﻮﺩ ‏« ﺳﯿﺎﺳﺖﻣﺪﺍﺭﺍﻥ

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﺧﻮﺩ ﻣﺼﺎﺩﺭﻩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ‏». ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻘﺪ ﻫﺮ

ﻣﺘﻔﮑﺮﯼ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺟﻮﻉ ﮐﻨﯿﻢ؛ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﻧﻘﺪ ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ،

ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﻣﺎﺭﮐﺲ ﺭﺍ ﻧﻘﺪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ.

ﺍﺯ ﺳﯿﺎﺳﺖﻣﺪﺍﺭﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ، ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻣﺘﻔﮑﺮﺍﻥ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻣﺼﺎﺩﺭﻩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﺁﯾﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺭﺍ

ﺻﺮﻓﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺞﻓﻬﻤﯽ ﯾﺎ ﻧﺎﺁﮔﺎﻫﯽ ﺗﻘﻠﯿﻞ ﺩﺍﺩ؟

ﺷﮏ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﻣﻮﺍﺟﻬﻪﺍﯼ، ﺣﺘﻤﺎ ﯾﮏ ﻧﻔﻊ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺳﺖ .

ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪﺗﻨﻬﺎ ﺳﯿﺎﺳﺖﻣﺪﺍﺭﺍﻥ، ﺑﻠﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ

ﺍﻧﺪﯾﺸﻪﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻣﺼﺎﺩﺭﻩﺑﻪﻣﻄﻠﻮﺏ ﮐﻨﻨﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻥ ﻣﺎ، ﺗﻨﻬﺎ

ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﻨﻈﻮﻣﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﯾﮏ ﻣﺘﻔﮑﺮ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺎﻗﯽ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ

ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺩ، ﻧﻮﻋﯽ ﺍﺯ ﻣﺼﺎﺩﺭﻩﺑﻪﻣﻄﻠﻮﺏ ﺍﺳﺖ . ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺧﯿﺎﻧﺖ

ﺑﻪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻭ ﺗﻔﮑﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﭘﯿﺶﺗﺮ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺭﻧﻬﺎﯾﺖ ﺑﻪ

ﻓﺎﺷﯿﺴﻢ ﻣﻨﺠﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺩﺭ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﭼﭗ ﻫﻢ ﻭﺟﻮﺩ

ﺩﺍﺭﺩ، ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﻗﺮﺍﺋﺖ ﻟﻮﮐﺰﻣﺒﻮﺭﮔﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﺭﮐﺲ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻗﺮﺍﺋﺖ ﺍﻧﮕﻠﺲ

ﻭ ﮐﺎﺋﻮﺗﺴﮑﯽ ﻭ ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ ﻭ ﻣﺎﺋﻮ ﺍﺯ ﻣﺎﺭﮐﺲ ﯾﮑﯽ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ. ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ،

ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﻧﻘﺪﯼ ﻧﺨﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺁﻥ ﻣﺘﻔﮑﺮ ﺑﻪﺩﺭﺳﺘﯽ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ

ﻧﻘﺪ ﺷﻮﺩ. ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻌﺮﻓﯽ، ﻧﻘﺪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ

ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﻐﺮﺿﺎﻧﻪ ﻧﻘﺪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ .

ﺷﻤﺎ ﻓﺮﺍﯾﻨﺪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﻨﺘﻬﯽ ﺑﻪ ﻓﺎﺷﯿﺴﻢ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﺪ . ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ

ﻓﺎﺷﯿﺴﻢ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺟﺮﯾﺎﻥﺳﺎﺯ ﺑﺎﺷﺪ؟

ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﺎ، ﻫﻤﻪﻣﺎﻥ ﻣﺴﺘﻌﺪ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻓﺎﺷﯿﺴﺘﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ، ﭼﻮﻥ ﺑﻪﺩﻟﯿﻞ

ﺑﯽﺩﺍﻧﺸﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭ ﮐﻢﺳﻮﺍﺩﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ، ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯽﺭﻗﯿﺐ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﻢ . ﺑﻪ

ﻗﻮﻝ ﻣﻌﺮﻭﻑ، ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﮐﻮﺭﻫﺎ، ﯾﮏﭼﺸﻢ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺳﺖ . ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ

ﺁﻥ ﯾﮏﭼﺸﻢﻫﺎ ﻫﺴﺘﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ، ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺩﺭ

ﺣﺎﻝ ﺩﺍﻧﺶﺍﻧﺪﻭﺯﯼ ﺑﺎﺷﯿﻢ . ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺩﻋﺎﯼ ﺗﻔﮑﺮ ﺩﺍﺭﺩ، ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻃﻠﺒﻪ

ﺑﺎﺷﺪ. ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺩﺭ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ . ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﻣﺮﺣﻮﻡ

ﺗﻮﮐﻞ، ﺍﮐﺜﺮ ﻣﺘﺮﺟﻤﺎﻥ ﻣﺎ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﮐﺘﺎﺏﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ

ﮐﺘﺎﺏﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻠﮑﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﺘﺎﺏﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ

ﺗﺮﺟﻤﻪﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﻫﻤﯿﻦ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩﻫﺎﯼ ﻣﺎ

ﻫﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ. ﭼﻪ ﻣﺘﺮﺟﻤﺎﻥ ﻭ ﭼﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻭ ﺣﺘﯽ

ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻥ ﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﺿﻌﯿﺘﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻘﯿﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ،

ﺗﮑﻠﯿﻒ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ . ﻣﺎ ﺣﺘﯽ ﺗﺮﯾﺒﻮﻥﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺷﻨﺎﺳﯿﻢ ﻭ ﻋﻤﻼ

ﺟﺮﯾﺎﻥﺳﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﻫﯿﭻﺟﺎ ﻧﯿﺴﺖ.

ﺍﺯ ﺗﺮﯾﺒﻮﻥ ﮔﻔﺘﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﮐﻪ ﻋﻤﻼ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺟﺮﯾﺎﻥﺳﺎﺯﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،

ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺜﺎﻝ، ﻣﺎ ﺩﺭ ﺩﻫﻪ 70 ، ﻣﺠﻼﺗﯽ ﻧﻈﺮﯼ ﻣﻬﻤﯽ ﻣﺜﻞ ﮐﯿﺎﻥ، ﺭﺍﻩﻧﻮ،

ﻧﮕﺎﻩﻧﻮ ﻭ ... ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﺤﺚﻫﺎﯾﯽ ﺟﺮﯾﺎﻥﺳﺎﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯼ ﻭ

ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﻪﭘﺎ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺠﻼﺗﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﻋﻤﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ

ﺟﺮﯾﺎﻥﺳﺎﺯﯼ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﻟﺖ، ﺁﻥﻫﻢ ﺑﺎ ﺑﺮﭼﺴﺐ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ

ﻫﺴﺘﻨﺪ.

ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺗﺤﺮﯾﻔﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪﻫﺎﯼ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺮﯾﺒﻮﻥﻫﺎ ﭘﺎ

ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ. ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺠﻼﺕ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺮﺩﺍﻧﻨﺪ، ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﺩ

ﮐﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺣﺎﻃﻪ ﺑﺮ ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺕ ﻭ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻣﻄﺎﻟﺐ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ﻭ

ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﭼﻪ ﺭﺳﺪ ﺑﺎ ﺑﺮﭼﺴﺐ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ،

ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﻄﺮﺡ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﯽ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮒﺷﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺠﻼﺕ ﻭ

ﺍﻓﺮﺍﺩ ﮐﻤﮏ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ . ﺁﺩﻡ ﺷﺎﺥ ﺩﺭﻣﯽﺁﻭﺭﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﺭﯾﻮﺵ ﺁﺷﻮﺭﯼ

ﻣﯽﺷﻨﻮﺩ ﻣﺘﻔﮑﺮ ﻋﺼﺮ ﺟﺪﯾﺪ ﻣﺎ ﺳﺮﺩﺑﯿﺮ ﻓﻼﻥ ﻣﺠﻠﻪ ﺍﺳﺖ . ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ

ﻗﻄﻌﺎ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯽﮔﺬﺭﺩ، ﺑﯽﺧﺒﺮ ﺍﺳﺖ . ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺁﻥﻗﺪﺭ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ

ﮐﻪ ﻧﺸﺮﯾﺎﺕ ﻓﻌﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﻟﺖ ﺟﺮﯾﺎﻥﺳﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ

ﮐﻪ ﯾﮏ ﻧﺸﺮﯾﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﺮﺋﺖ ﺭﺍﺳﺘﮕﻮﯾﯽ

ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺳﻮﺍﺩ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﮐﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﯾﮏ ﺳﻨﺖ ﻓﮑﺮﯼ.

ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﺪ ﺩﺭ ﻧﺤﻮﻩ ﺧﺎﺹ ﻣﻮﺍﺟﻬﻪ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﺎ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ، ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﻘﻄﻊ ﺗﺼﻮﺭﺷﺪﻩ، ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺵ ﻓﮑﺮﯼ ﯾﺎ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﯾﺎ

ﺍﯾﺪﺋﻮﻟﻮﮊﯼ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﻮﺩ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ .

ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﯾﺪﺋﻮﻟﻮﮊﯼ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﺭﺍ

ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻥ ﺍﯾﺪﺋﻮﻟﻮﮊﯼ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﯾﺪﺋﻮﻟﻮﮊﯼ ﻣﻌﺮﻓﯽ

ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺳﯿﺎﺳﯽ، ﭼﻮﻥ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪﻫﺎﯾﺶ

ﻣﺘﮑﺜﺮ ﺍﺳﺖ، ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺁﺯﺍﺩﯼﻫﺎ، ﻫﯿﭻ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺣﺘﯽ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎ ﻫﻢ ﺣﻖ

ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺑﻪﺻﻮﺭﺕ ﺍﯾﺪﺋﻮﻟﻮﮊﯾﮏ ﻭﺍﺭﺩ ﻋﺮﺻﻪ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺷﻮﻧﺪ. ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺎﺱ،

ﺣﺘﯽ ﭼﭗﻫﺎ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﮐﻨﻨﺪ . ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ

ﺩﻭﻟﺖ ﻓﻘﻂ ﻣﺘﻮﻟﯽ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﺯﺍﺩﯼﻫﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ، ﻓﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﺳﺖ .

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﮔﺎﻡﺑﻪﮔﺎﻡ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﻭ ﺍﻧﻘﻼﺑﯽ ﻫﻢ

ﺭﺥ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ ﻭ ﺣﻖ ﮐﺴﯽ ﻫﻢ ﺿﺎﯾﻊ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ. ﺍﯾﺪﺋﻮﻟﻮﮊﯼ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ

ﺻﺤﺒﺖﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺣﺰﺏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺍﮐﺜﺮﯾﺖ، ﻣﺪﺍﻡ ﯾﺎ

ﮔﺎﻩﺑﻪﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺣﻘﻮﻕ ﺍﻗﻠﯿﺖﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﻌﺮﺽ

ﺧﻄﺮ ﺍﺳﺖ، ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮔﺮﻭﻫﯽ

ﺍﯾﺪﺋﻮﻟﻮﮊﯼﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻭﻟﺖ ﻭ ﻣﻠﺖ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﮐﻨﺪ. ﺑﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺎﺱ،

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺎﻓﻆ ﺣﻘﻮﻕ ﺍﻗﻠﯿﺖﻫﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﭼﭗ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﻫﻢ

ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺷﻤﺎ ﺣﺘﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻭ

ﻓﺮﺩﯼ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ. ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺭﺍﻟﺰ ﺗﺄﮐﯿﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺳﯿﺎﺳﯽ،

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﻣﺎ ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪﻏﻠﻂ، ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﺍﯾﺪﺋﻮﻟﻮﮊﯼ

ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺣﺎﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﺻﺮﻓﺎ ﯾﮏ ﺗﺰ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﯿﺎﺳﺖ . ﺩﺭ

ﻣﻮﺭﺩ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﻧﯿﺰ ﻫﻤﯿﻦﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦﺭﻭ، ﺍﮔﺮ ﻫﺮﯾﮏ ﺍﺯ

ﺗﺰﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺎﺩﯼﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﻭ ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﺍﯾﺪﺋﻮﻟﻮﮊﯼ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻨﯿﻢ،

ﺩﺭﺣﻘﯿﻘﺖ، ﺑﻪ ﺁﻥ ﺗﺰ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻭ ﺩﺭﻧﻬﺎﯾﺖ، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ، ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ .

ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﯾﺎ ﻫﺮ ﺍﯾﺪﺋﻮﻟﻮﮊﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﺑﯿﺸﺘﺮﯾﻦ ﺁﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺘﻮﻟﯿﺎﻥ

ﻧﺎﺣﻘﺶ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻣﻨﺘﻘﺪﺍﻧﺶ . ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ، ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﺗﺤﺮﯾﻒ، ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﻪ

ﻓﺎﺷﯿﺴﻢ ﻣﻨﺠﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺟﺎﻣﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪﺩﺭﻣﯽﺁﯾﺪ ﻭ ﺑﺪﻟﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻫﺮﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭﺍﯾﻦﻣﯿﺎﻥ، ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺍﺯ

ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﺍﺳﺖ. ﺍﺯ ﺍﯾﻦﺭﻭ، ﻣﺸﮑﻞ ﺍﺻﻠﯽ ﺑﺎ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎﯼ ﻭﻃﻨﯽ

ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ. ﺩﺭ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﺣﻖ ‏( right ‏) ﻭ ﺗﮑﻠﯿﻒ

‏(obligation ‏) ﺍﺯ ﻫﻢ ﺗﻔﮑﯿﮏﻧﺎﭘﺬﯾﺮ ﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎﯼ ﻭﻃﻨﯽ، ﻓﻘﻂ

ﺣﻖ ﺭﺍ ﻃﻠﺐ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺗﮑﻠﯿﻒ، ﺷﺎﻧﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ. ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ

ﺗﮑﻠﯿﻒ، ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺗﻮﺃﻡ ﺑﺎ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﺳﺖ، ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭ ﮐﻪ

ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻓﺮﺩﯼ ﺗﻮﺃﻡ ﺑﺎ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻓﺮﺩﯼ ﺍﺳﺖ . ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﻧﺶ

ﻟﯿﺒﺮﺍﻝﻫﺎﯼ ﻭﻃﻨﯽ، ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻭ ﺗﮑﻠﯿﻒ ﺣﺬﻑ ﻣﯽﺷﻮﺩ . ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ

ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﮑﻠﯿﻒ، ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺗﮑﻠﯿﻒ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﯼ، ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ

ﺣﻘﻮﻕ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﯼ ﺍﺳﺖ، ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺣﻘﻮﻕ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﯼ ﺗﻌﺮﺽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ

ﺳﺎﮐﺖ ﺑﻤﺎﻧﺪ، ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﻠﮑﻪ ﺭﻋﯿﺖ ﺍﺳﺖ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ

ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻋﺮﺿﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﻧﻪ ﻟﺰﻭﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏﻫﺎ، ﺑﻠﮑﻪ ﺩﺭ

ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪﻫﺎ ﻭ ﻣﺠﻼﺗﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺷﺪ، ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯿﺴﻢ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﻠﮑﻪ ﻓﺎﺷﯿﺴﻢ

ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻟﻌﺎﺏ ﻟﯿﺒﺮﺍﻟﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﺍﺳﺖ، ﭼﻮﻥ ﺗﻨﮓﻧﻈﺮﺍﻧﻪ،

ﺯﺍﻭﯾﻪﺩﺍﺭ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭ ﻧﻈﺮﮔﺮﻓﺘﻦ ﺟﺎﻣﻌﯿﺖ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ

سایت نیلوفر 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۰۵:۵۰
mahmood kangani